#بلای_جون_پارت_57

کیمیا فیلمی گذاشت و خودش کنار بقیه که روی زمین نشسته بودند برگشت.

اصلا حال دیدن فیلم و نداشتم.

از جام بلند شدم و به سمت نازنین که داشت با عسل از پله ها بالا می رفت رفتم و گفتم:

_ نازنین؟

با شنیدن صدام به سمتم برگشت و گفت: جانم؟

به عسل اشاره کردم و گفتم:

_ من حوصله فیلم دیدن ندارم دارم می رم بالا بده عسل و من نگه دارم تو برو بشین.

نازنین تشکری کرد و عسل رو به بغلم داد و به سمت بچه ها رفت.

عسل محکم گردنم رو بغل کرد و گفت: اخ جون بازی می کنیم الان

با این حرفش لبخندی زدم

ای کاش مثل بچه ها منم فارغ از دنیای واقعی بودم.

فارغ از این دنیا و سیاهیاش

فارغ از این دنیا و بدیاش

فارغ از این دنیا و دروغغ هاش

ولی نمیشه؛ گیر کردم بین اینا...





همراه عسل به سمت اتاق رفتم.

عسل رو روی تخت گذاشتم و دنبال یک چیزی گشتم تا بتونم باهاش با عسل بازی کنم.

با دیدن کمد گوشه ی اتاق فکری به ذهنم رسید.

شاید توی اون بتونم چیزی پیدا کنم.

به سمت کمد رفتم و بازش کردم.

با دیدن لباس های داخلش دهنم باز موند.





از وقتی به این اتاق اومده بودم به داخل این کمد نگاه نکرده بودم.

پر بود از لباس های دخترونه!

اگه داخل این کمد لباس هست قطعا یک چیز های که بشه با هاش بازی کرد هم وجود داره.

لباس ها رو کنار زدم و شروع کردم به گشتن کمد.

ناخوادگاه دستی به دیوار کمد کشیدم که باز شد و از داخلش چیزی بیرون اومد.

دیگه چشم هام داشت از حدقه بیرون می زد.

ترسیدم که کسی ببینه برای همین اون قصمت و حول دادم که برگشت سر جاش، زود در کمد رو بستم و ازش فاصله گرفتم.

شاید خنده دار باشه ولی از اون کمد ترسیده بودم.

قطعا با اون چیز ها ترسناک به نظرم می رسید.

به سمت عسل برگشتم و دست پاچه گفتم:

_ عسلی کارتون نگاه می کنی؟

چشم هاش برقی زد و با ذوق سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد.

زندگی برای بچه ها بود که با هر چیز کوچکی خوشحال می شدند و ذوق می کردند اما ما چی؟

نفس عمیقی کشیدم و لب تاپم رو برداشتم.

برای عسل کارتونی باز کردم و کنارش روی تخت دراز کشیدم.





عسل داشت کارتون می دید و من چشمم به صفحه لب تاپ بود ولی فکرم پیش اون کمد.

یعنی چی داخل اون قصمت بود؟

انقدر حول کرده بودم که حتی نگاه نکردم ببینم چی بود.

خواستم بلند شم و به سمت کمد برم که با دیدن عسل منصرف شدم.

نگاهی به ساعت کردم؛ ده بود الاناست بخوابه و بچه ها هم دارن فیلم نگاه می کنند و بالا نمی یاند.





خیلی کنجکاو شده بودم ببینم داخلش چیه؛ نگاهی به عسل که آروم خوابیده بود کردم.

به سمت کمد رفتم و درش رو باز کردم.

یعنی کارم درست بود؟

شاید چیزی داخلشه که صاحبش دلش نمی خواد کسی ببینه برای همین مخفیش کرده.

برای یک لحضه از کارم پشیمون شدم و خواستم برگردم ولی حس کنجکاویم مانع برگشتنم شد.


romangram.com | @romangram_com