#بلای_جون_پارت_54
با سستی از تخت پایین اومدم و چمدون رو به سمت کمد کشیدم.
تاپ و شلوارک صورتی رنگی تنم کردم و به تخت برگشتم.
بعد از چند دقیقه خوابم برد.
با احساس پریدن یک چیز سنگین روی شکمم از خواب پریدم.
آخی از درد گفتم و به عامل این اتفاق نگاه کردم.
با دیدن عسل که مظلوم روی شکمم نشسته بود گفتم:
_ عسلی اینجا چی کار می کنی؟
عسل مظلوم نگاهم کرد و گفت: تسخیر من نبود کاله؛ کیمی گفت که اینطولی بیدارت تنم( تقصیر من نبود خاله؛ کیمی گفت که اینطوری بیدارت کنم.)
عصبی فوحشی آرومی به کیمیا دادم.
بوسه ی به صورتش زدم و همونطور که داشتم عسل و پایین می ذاشتم گفتم:
_ به خاله کیمی بگو اومدم زندت نمی زارم.
عسل خنده ی کرد و با خنده بدو از اتاق بیرون رفت.
نفس عمیقی کشیدم با غرغر به سمت سرویس رفتم.
کارم که تموم شد از سرویس بیرون اومدم و لباس هام رو عوض کردم.
شلوار جین سفید رنگی با تاپ صورتی رنگی پوشیدم و موهام رو دم اسبی بستم.
داشتم از اتاق بیرون می رفتم که با دیدن ساعت یک لحضه سر جام خشک شدم.
ساعت یک و نیم بود!؟
یا خود خدا...
یعنی من تا الان خواب بودم؟
وای الان پیش خودشون چی فکر می کنند؟
خودم و باد زدم و بعد از کشیدن چند نفس عمیق از اتاق بیرون اومدم.
به پایین که رسیدم سلامی بلندی دادم که همه جوابم رو دادند.
برزخی به کیمیا نگاه کردم که گفت: ها؛ چیه خوشکل ندیدی؟
خودم و متفکر نشون دادم و گفتم:
_ چرا خوشکل و که همیشه تو آینه ی اتاقم می بینم؛ ولی یه احمقی مثل تو ندیدم.
بعد از این حرفم به سمتش رفتم که جیغ بنفشی کشید و فرار کرد.
به کیمیا رسیده بودم دستم رو بلند کردم تا بگیرمش که از دستم در رفت.
نفسم گرفته بود به سمت پایین خم شدم و دست هام رو روی زانو هام گذاشتم.
حالم که جا اومد بلند شدم که با شهاب رخ به رخ شدم.
از ترس هینی گفتم و دست پاچه قدمی به عقب رفتم.
شهاب که دست پاچه شدنم رو دید شیطون نگاهم کرد و گفت: اتفاقی افتاده؟
سرم رو به نشونه ی نه تکون دادم و سریع از جلوی شهاب جیم زدم.
داخل آشپز خونه رفتم؛ گشنم بود به سمت یخچال رفتم و بازش کردم، با دیدن پیتزا چشم هام برقی زد و با ذوق پیتزا رو از یخچال خارج کردم.
پشت میز غذا خوری توی آشپز خونه نشستم و مشغول خوردن پیتزا شدم.
با خیال راحت داشتم می خوردم که با صدای اهمی پیتزا پرید تو گلوم.
شهاب و که دیدم چشام گرد شد و شدت سرفه ام بیشتر.
با عجله برام آبی ریخت و جلوی دهنم گرفت.
آب رو یک نفس سر کشیدم؛ بعد از اینکه حالم خوب شد تشکری کردم.
شهاب که دید حالم خوبه گفت: بچه ها دارن می رند لب ساحل اومدم خبر بدم.
تشکری از شهاب کردم و یک تیکه دیگه از پیتزا رو خوردم.
دیگه سیر شده بودم؛ برای همین بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم.
حاظر که شدم زود از اتاق بیرون رفتم.
romangram.com | @romangram_com