#بلای_جون_پارت_51

_ محیا جان من بزار کمی بخوابم من خوابم می یاد.

جیغی زد و با حرص گفت: چیچی و خوابم می یاد بیشتر از من خوابیدی الان هم بیدار نمی شی!؟

آشوان دیوونم کرده از بس که پرسیده بیدار شدی یا نه.

چشم هام و مالوندم و گفتم:

_ برای چی، چی کارم داره؟

قری به گردنش داد و همونطور که از اتاق بیرون می رفت گفت: من چه بدونم چی کار داره آخه!

از تخت پایین اومدم و گفتم خونه ست؟

ایستاد؛ به سمتم برگشت و گفت: آره دیگه می خواستی کجا باشه؟

باشه ی گفتم و به سرویس رفتم.

دستم و صورتم و که شستم بعد از زدن مسواک از سرویس بیرون اومدم.





با آرامشی که فقط و فقط جهت حرصی دادن آشوان و محیا بود داشتم موهام و شونه می کردم؛ داد محیا در اومده بود بخاطر همین زود موهام و بستم و بعد از عوض کردن لباسم از اتاق بیرون اومدم.

آشوان با دیدنم گفت: بلاخره اومدی یه ساعته من و منتظر گذاشتی؟

خنده ی کردم و همونطور که کنارش می نشستم گفتم:

_ حالا کمی منتظر موندی ها انگار آسمون به زمین اومده!

بدون معطلی گفتم:

_ خوب چی کارم داشتی؟

آشوان ریلکس به پشتی مبل تکیه داد و گفت: حالا وقت هست بعدا می گم، چرا عجله می کنی؟

حرصی نگاهش کردم که با خنده گفت: باشه بابا نزن می گم؛ قراره بریم شمال لباسات و جمع کن.

متعجب داشتم به آشوان نگاه می کردم.

وقتی فهمیدم شوخی نمی کنه با خوشحالی بلند شدم و شروع کردم به جیغ جیغ کردن.

با جیغ های من محیا ترسیده پیشم اومد و گفت: چی شده چرا داری جیغ می زنی؟

پریدم بغل محیا و گفتم:

_ وای قراره بریم شمال؛ می دونی چند وقته نرفتم شمال؟

بعد از این حرفم یک جیغ دیگه ی زدم و شروع کردم به بشکن زدن و قر دادن.





کنار آشوان که داشت به ادا های من می خندید نشستم و گفتم:

ٔ_ خوب حالا کی می ریم؟

با کیا می ریم؟

آشوان سیبی برداشت و همونطور که داشت به سیب گاز می زد گفت: فردا می ریم.

من، تو، محیا، کیمیا، المیرا،داداش محیا

با فهمیدن این که آرمان هم میاد خوشحال گفتم:

_ وای مگه آرمان برگشته؟

آشوان ابرو هاش رو بالا انداخت و گفت: نوچ برنگشته.

ناراحت گفتم:

_ پس چطوری قراره بیاد؟

خنده ی کرد و گفت: خوب هنوز برنگشته دلیل نمی شه که نیاد.

فردا بر می گرده و می یاد تو ویلای شمال.

با خوشحالی آهانی گفتم و ادامه دادم:

_ خوب بعد کیا می یان؟

آشوان گاز دیگه ی به سیب توی دستش زد و گفت: شیرین و شهاب و چند تا از دوست هاشون...

با شنیدن این حرف دهنم باز موند.

شیرین و شهاب و چند تا از دوست هاشون؟

متعجب گفتم:

_ اون ها برای چی می یان؟

آشوان بی خیال نگاهم کرد و گفت: خوب دوستمه دعوتش کردم مشکلیه؟

مشکلی بود؟

نه نبود؛ خوشحال بودم.

خوشحال بودم از این که شهاب و می بینم.

آخرین باری که دیده بودمش تو مشهد فردای روزی که باهم دعوا کردیم بود؛ دلم براش تنگ شده بود.

خوشحالیم رو مخفی کردم و با لحن بی خیالی گفتم:

_ نه بابا چه مشکلی؟


romangram.com | @romangram_com