#بلای_جون_پارت_50



بعد از چند دقیقه‌ آشوان ماشین رو جلوی رستوران پارک کرد و باهم پیاده شدیم.

داخل رستوران که شدیم آشوان به سمت خلوت ترین قصمت رستوران رفت.

چند دقیقه ی می شد نشسته بودیم که گارسون اومد و سفارش هامون رو گرفت.

غذا تو سکوت کامل خورده شد و بعد از این که آشوان پول غذا رو حساب کرد از رستوران خارج شدیم.





بد جور خوابم می اومد برای همین به محیا گفتم:

_ محی من خوابم میاد بیا جلو بشین می خوام پشت دراز بکشم.

قبول نمی کرد بخاطر همین بلند جوری که آشوان بشنوه گفتم:

_ محیا بیا دیگه...

آشوان به سمت من برگشت و گفت: جریان چیه؟

چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:

_ پوف بابا من خوابم می یاد می خوام بخوابم ولی محیا جلو نمی یاد که من دراز بکشم.

آشوان ابروش و بالا انداخت و به محیا نگاه کرد.

تو دلم خندیدم؛ الان محیا رو ول کنی مطمعنا خر خره ام و می جو!

محیا دست پاچه گفت: چرا...چرا می شینم.

بعد از این حرفش زود در جلو رو باز کرد و نشت.

چشمکی به آشوان زدم و سوار ماشین شدم.





گوشیم و از کیفم بیرون آوردم و آهنگی باز کردم؛ هنس فری و به گوشم زدم و چشم هام و بستم.

وسط های آهنگ بود که خوابم برد.





صدایی محیا می اومد که داشت صدام می زد ولی من اونقدر غرق خواب بودم که نمی تونستم حتی جوابش و بدم.

صدای محیا که قطع شد خواستم تو جام غلطی بزنم که تو بغل کسی رفتم و از روی صندلی جدا شدم.

چشم هام و به زور کمی باز کردم تا ببینم کسی که بغلم کرده کیه.

با دیدن آشوان لبخندی رو لب هام نشست و با خیال راحت چشم هام و بستم.





"تصویری پشت پلک هام جون گرفت، یکی بغلم کرده بود و من و داشت به سمت خونه ی می برد و می گفت: حالا اگه میتونی از بغلم بیا بیرون؛ با خنده سعی داشتم خودم و از اون جدا کنم.

صورتش دیده نمیشد ولی صداش به شکل عجیبی برام آشنا می اومد!"





چشم هام و که باز کردم رو تختم بودم و اتاق تو تاریکی فرو رفته بود.

نفس عمیقی کشیدم و به این فکر کردم که خواب بود یا واقعی؟

اگه خواب بود چرا مثل واقعیت به نظر می رسید؟

و اگه خواب نبود این اتفاق کی افتاده بود که من چیزی به یاد نداشتم؟

بیخیالی به خودم گفتم و رو تخت دراز کشیدم.

هر چقدر سعی کردم بخوابم ولی اصلا خوابم نبرد.

به ساعت نگاه کردم چهار و نیم و نشون می داد.

چشم هام و بستم و سعی کردم که به چیزی فکر نکنم و بخوابم.





هوا روشن شده بود و من هنوز خوابم نبرده بود.

رو تخت نشستم و از عسلی کنار میزم پارچ آب و برداشتم کمی آب خوردم و باز هم روی تخت دراز کشیدم.

هر وقت خوابم نمی برد و کمی آب می خوردم خوابم می اومد.

امید وار بودم که بازم خوابم ببره.

کمی که گذشت کم کم چشم هام بسته شد و به خواب رفتم.





با تکون هایی که می خوردم چشم هام و باز کردم.

محیا رو که دیدم با حالت گریه گفتم:


romangram.com | @romangram_com