#بلای_جون_پارت_49
یعنی حتی یک ذره هم براشون ارزش ندارم؟
آشوان دستی به موهام کشید و گفت: اینطوری نگو اونا دوست دارند.
پوزخندی زدم و گفتم:
_ آره خیلی دوسم دارند بخاطر این که دوسم داشتند هم نیومده بودند.
ببین....حتی نگرانم هم نشدند.
براشون مهم نیست که زندم یا مردم.
اشک هام و پاک کرد و گفت: حتماً کار داشتند نیومدند دیگه.
من که اومدم یعنی من مهم نیستم؟
زود گفتم:
_ تو از همه کس برام مهم تر و با ارزش تری، لبخندی زد و گفت: پس اگه اینطوریه دیگه گریه نکن.
دوست ندارم اون چشم هایی خوشگلت خیس بشند.
لبخندی زدم و سرم رو به نشونه ی باشه تکون دادم.
صدای در اومد و محیا، کیمیا و المیرا داخل اومدند.
یکی یکی جلو می اومدند و بعد از ماچ و بغل کردن جاهاشون رو عوض می کردند.
آروم به سمت آشوان برگشتم و گفتم:
_ کی مرخص می شم؟
لبخند مهربونی زد و گفت: هنوز دکتر حرفی از مرخص شدن نزده!
سرم رو تکون دادم و دیگه چیزی نگفتم.
********
از بیمارستان مرخص شده بودم و به تهران برگشته بودیم.
آشوان از قبل خونه خریده بود و همه ی کار ها رو انجام داده بود.
از وقتی که برگشته بودیم تو اون خونه زندگی می کردیم.
به اصرار من محیا هم پیش ما اومده بود
نمی دونم چرا آشوان اصرار داشت دیگه به مدرسه نرم؛ منم قبول کرده بودم و استعفا داده بودم.
با صدایی محیا به خودم اومدم و به سمتش رفتم و گفتم:
_ جونم محیا؟
محیا لبخندی زد و گفت :
_ حوصلم سر رفته آشوان و راضی کنیم بریم بیرون؟
جیغی از خوشحالی زدم و سرم رو به نشونه ی معافقط تکون دادم.
محیا زود به آشوان زنگ زد و بعد از چند دقیقه به سمت من اومد و گفت: آشوان گفت حاضر شید خودش میاد دنبالمون باهم بریم.
ماچی براش فرستادم و با دو به سمت اتاقم رفتم.
آرایش کم کردم و تیپ کرم قهوه ی زدم و تند از اتاق خارج شدم.
محیا حاضر شده بود و منتظر من بود.
با دیدنم گفت: یک ساعته داری چی کار می کنی؟
آشوان بیرون منتظره ماست، بدو بریم.
زیر چشمی به آشوان نگاه کردم که آینه رو طوری تنظیم کرده بود که محیا رو ببینه و محیا هم به بیرون خیره شده بود و اصلا محل نمی داد.
ریز خندیدم و گفتم:
_داداشی جلوت رو نگاه کن.
برگشت یه چشم غره وحشتناک بهم رفت که منم زبونم و براش درآوردم.
romangram.com | @romangram_com