#بلای_جون_پارت_48



نمی دونم چقدر گذشته بود که با فکر هایی مختلف به خواب رفتم.





با نور خورشید که به صورتم می خورد از خواب بیدار شده بودم.

سعی کردم بشینم ولی نتونستم.

چون دردم گرفته بود بی خیال شدم و روی تخت موندم.

بعد از چند دقیقه در باز شد و محیا داخل اومد، با لبخند به سمتم اومد و بوسه ی به گونم زد و گفت: عشق من چطوره؟

خوبی..؟ خوشی...؟ سلامتی؟

لبخند بی جونی زدم و گفتم:

_ بهترم تو خوبی؟

محیا: منم خوبم.

لبخندی بهش زدم و گفتم: تو به آشوان خبر دادی؟

نفس عمیقی کشید و گفت: آره همین که گفتم؛ توی اولین فرصت خودش و رسوند.

مشکوک نگاهش کردم و گفتم:

_ اتفاقی که نیفتاد؟

سرش و به نشونه منفی تکون داد و گفت: نه

با دقت نگاهش کردم و گفتم:

_ مطمعنی؟

محیا سریع جواب داد: آره

مشکوک گفتم:‌

_ باشه و دیگه ساکت شدیم.

بعد از چند دقیقه گفتم:‌

می گم که محیا...

محیا: جانم؟

زبونم و روی لبم کشیدم و گفتم:‌

_ مامان و بابا اومدند؟

قیافش حالت عصبی به خودش گرفت و گفت: پریسا هزار بار گفتم بازم می گم دور اون ها رو خط بکش اون ها فقط و فقط باعث می شن عذاب بکشی.

قلبم درد اومد؛ چطور می تونستم ازشون دل بکنم؟





به زور جلویی خودم و نگه داشته بودم تا اشک هام پایین نیاد.

با صدایی گرفته و آرومی گفتم:

_ می شه تنهام بزاری؟

خواست چیزی بگه که زود تر از اون گفتم:

_ خواهش می کنم محیا؛ می خوام کمی تنها باشم.

محیا ناراحت گفت: فقط یک ساعت باشه؟

سرم و به نشونه ی باشه تکون دادم.

محیا که از اتاق بیرون رفت اشک هام ریختند.

زار زدم به این بی کسیم؛ به این درد ها

آخه چرا هر بلایی باید به سر من بیاد؟

مگه من چی کار کردم آخه چه گناهی کردم که این بلا ها سرم میاد؟





چه حالی به آدم دست می ده وقتی بفهمه این همه مدتی که تو کما بوده مامان باباش یک بارم نیومدند به دیدنش؟‌

اون قدر گریه کرده بودم که چشم هام می سوخت و سرم به طرز فجیهی درد گرفته بود.

چقدر می تونم خودم و مقاوم نگه دارم آخه؟

با صدایی در زود صورتم و پاک کردم؛ چشم هام و بستم تا معلوم نشه که گریه کردم.

دستی که موهام و نوازش کرد باعث شد پلکم بپره و معلوم بشه که خواب نیستم.

صدایی آشوان اومد که می گفت: گریه کردی پرنسس داداش؟

جوابی ندادم؛ چیزی نداشتم که بگم.

آشوان می دونم که بیداری بهتره چشم هات و باز کنی.

بازم جوابی ندادم که صدام زد: پریسا؟‌ نمی خوای جوابم و بدی؟

چشم هام و از هم باز کردم و گفتم: _ حتی نیومدند بهم یه سر بزنند.


romangram.com | @romangram_com