#بلای_جون_پارت_47
متین: وای شهاب گیری دادی ها رسیدیم می پرسی خودت من در جریان نیستم؛ حتما یه چیزی می دونه که گفته هرچی سریع تر بیاید دیگه، دندون رو جیگر بزار خب فرزند نازنینم.
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
_ بازم که دست از مسغره بازی بر نداشتی
بی خیال شونه هاش و بالا انداخت و بازم مشغول بازی با گوشیش شد.
"پریسا "
حالم خوب شده بود و به بخش منتقلم کرده بودند.
تنها تو اتاق بودم و داشتم اطراف و نگاه می کردم.
صدای در اومد و پشت بندش صدای آشوان اومد که می گفت: اجازه ورود می دید پرنسس؟
متعجب نگاهش کردم و با صدای لرزونی گفتم:
_آشوان؟
آشوان با خوش حالی کنارم اومد و گفت: جانم نفسم؟
بالاخره به هوش اومدی؛ نمی دونی که چقر نگران کردی مون.
متعجب گفتم:
_ چی شده جریان چیه؟
اصلا تو کی اومدی؟
آشوان: ماشین بهت خورده بود.
یادم اومد که چی شده بود.
سرم و تکون دادم و با لبخند نگاهش کردم.
دلم براش تنگ شده بود؛ خیلی تنگ شده بود.
خواستم بلند بشم که با دردی که تو بدنم حس کردم آخی گفتم.
آشوان دست پاچه گفت: چی شد دردت اومد؟
الان می رم دکتر و صدا می زنم.
آروم گفتم:
_ نه نیاز نیست می خوام بشینم فقط.
آشوان: نه دراز بکش هنوز حالت خوب نیست.
با وارد شدن محیا، کیمیا و المیرا تعجب کردم.
با خوش حالی گفتم:
_ شما هم اینجایید؟
وای دلم براتون تنگ شده بود.
جلو اومدند و یکی یکی باهام رو بوسی کردند و بغلم کردند.
نمی دونم چرا وقتی دیدم شهاب نیست دلم گرفت.
دوست داشتم اونم اینجا بود.
همش به شهاب فکر می کردم و سعی می کردم از یه طریقی بپرسم شهاب چرا نیست.
ولی معفق نمی شدم.
در باز شد و پرستاری داخل اومد؛ با دیدن جمعیت تویی اتاق عصبی گفت: اینجا چه خبره؟
چرا همتون جمع شدید این جا؟
کی به شماها اجازه داده بیاید داخل؟ اونم به این همه؟
پرستار همه رو که بیرون کرد و اتاق که خالی شد با غر غر به سمتم اومد و سرم رو چک کرد.
بعد از دادن چند تا قرص از اتاق بیرون رفت و من تو اتاق تنها شدم.
به ساعت نگاه کردم ده و نیم بود.
چشم هام و بستم تا فکر شهاب و از مغزم دور کنم ولی زهی خیال باطل!
کلافه شدم بودم و این باعث شده بود دردم بیشتر بشه
احساس می کردم یک وزنه هزار کیلویی رویی مغزمه.
romangram.com | @romangram_com