#بلای_جون_پارت_45
من که خودم با سرهنگ صحبت کرده بودم پس چی شد؟
پریدم وسط حرفش و گفتم:
_ متین یه نفس بکش بعد ادامه بده.
بزار منم صحبت کنم آخه.
متین: ایش
حالا بگو ببینم حرفت چیه که پریدی وسط جملات با ارزش من.
متین می شه یک دقیقه فقط یک دقیقه جدی باشی؟
اصلا سر کارم که نزاشتی؟
متین: وای شهاب برایی چی باید این کار و بکنم؟
مگه از جونم سیر شدم آخه؟
دفعه بعد بلای سرم آوردی هنوز یادمه با به یاد آوریش گریم می گیره بیام و تکرار کنم؟
راست می گفت نمی شد شوخی باشه.
باشه ی گفتم که متین سریع گفت: ساعت پنج پرواز داریم ها جا نمونی.
باشه ی گفتم و گوشیک رو قطع کردم.
بلند شدم و دست و صورتم رو شستم و لباس هام رو عوض کردم.
بعد از جمع کردن چمدون از هتل خارج شدم.
تاکسی گرفتم و آدرس بیمارستان و دادم.
می خواستم اول پریسا رو ببینم بعد برم.
جلوی بیمارستان تاکسی که توقف کرد تشکری کردم و کرایه رو دادم.
بعد از کشیدن یک نفس عمیق پیاده شدم و به داخل بیمارستان رفتم.
کسی جلوی اتاق پریسا نبود.
لباس هام رو که با لباس های مخصوص عوض کردم داخل شدم؛ به صورتش نگاه کردم.
داشتم عذاب می کشیدم ولی باید تحمل می کردم.
ولی چطوری؟
یه چیزی از درونم گفت، بخاطر پریسا.
خوب نگاهش کردم.
معلوم نیست باز می تونم ببینمش یا نه؟
خم شدم و بوسه ای به پیشونیش زدم.
می دونستم که کارم اشتباهه و نباید این کار و انجام می دادم ولی...
زود از پریسا فاصله گرفتم.
اگه بیشتر می موندم نمی تونستم برم.
آخرین نگاه و بهش انداختم و با سرعت از اتاق بیرون اومدم.
از اتاق که خارج شدم آشوان رو دیدم که داره به این سمت میاد.
با دیدنم سرعت قدم هاش و زیاد کرد؛
جلوی من که رسید متعجب گفت: برای چی برگشتی؟
به صورت متعجبش نگاه کردم و گفنم:
_ باید برگردم مثل اینکه ماموریتی داریم که سرهنگ ازم خواسته برگردم.
آشوان لبخندی زد و گفت: معفق باشی.
تشکری ازش کردم.
نگاهی به ساعت انداختم داشت دیر می شد، برای همین خداحافظی کردم و از بیمارستان خارج شدم.
سوار تاکسی که شدم به متین زنگ زدم که زود جواب داد.
_ کجایی؟
متین: سلام ممنون، من خوبم، شما چطوری خوبی؟
خانواده چطورن.
romangram.com | @romangram_com