#بلای_جون_پارت_43
آشوان ریلکس به محیا نگاه کرد و گفت: اشکالی نداره من به این چیز ها عادت کردم.
به هر حال این چیز ها اونجا چیز عادی بود و برای منم خیلی پیش اومده برای همین عادت کردم.
بعد از تموم کردن حرفش لبخندی زد و ریلکس رویی صندلی نشست.
محیا از عصبانیت قرمز شده بود و کم مونده بود منفجر بشه بهتر دونستم تنهاشون بزارم.
حتی متوجه من نشده بودند؛ آروم از کنارشون رد شدم.
از بیمارستان که بیرون اومدم روی نیمکتی نشستمـ
چند دقیقه نشده بود که نشسته بودم محیا به سرعت از جلوم رد شد.
متعجب داشتم نگاهش می کردم که با دیدن آشوان که پشت سر محیا می رفت تعجبم بیشتر شد.
یعنی چی شده؟
الان که همه چیز خوب بود!
نفسی از سر کلافه گی کشیدم و از جام بلند شدم آروم به سمت داخل رفتم.
سوار آسانسور شدم؛ سرم و به شیشه های سردش تکیه دادم.
وقتی که آسانسور ایستاد بیرون اومدم.
کیمیا با دیدنم پرسید: آشوان و محیا کجا رفتند؟
روی صندلی نشستم و گفتم
_ نمی دونم بیرون که بودم با حال پریشون از جلوم رد شدند.
المیرا گوشیش و در آورد و گفت: زنگ بزنم ببینم کجا رفتند.
گوشی و که قطع کرد منتظر نگاهش کردیم.
المیرا نفس عمیقی کشید و گفت: آشوان گفت با محیاست و دارن میان.
خیالم راحت شد که اتفاقی نیفتاده.
با صدایی آشوان فهمیدم که اومدند.
سرم و بلند کردم و به آشوان نگاه کردم؛ از صورتش کلافه گی می بارید ولی از صورت محیا چیزی معلوم نبود.
آشوان به طرفم اومد و گفت: بهتره بری هتل کمی استراحت کنی خیلی خسته شدی.
سرم و به نشونه ای منفی تکون دادم و گفتم:
_ نه من حالم خوبه؛ خسته نیستم نیازی نیست.
آشوان نگاه حرصی بهم انداخت و گفت: از صورتت خسته گی می باره اون وقت قبول نمی کنی که بری کمی استراحت کنی؟
نفس کلافه ای کشیدم و گفتم:
_ نیازی نیست.
آشوان چرا هست برو کمی استراحت کن باز میای دیگه ما هم هر اتفاقی افتاد زود بهت خبر می دیم.
دستی به موهام که تو این مدت آبی بهشون نخورده بود کشیدم و گفتم:
_ نمی تونم پریسا رو اینجا تنها بزارم.
آشوان با حرص نگاهم کرد و گفت: ما اینجا هستیم دیگه شلغم نیستیم که تنها باشه، حالا بهتره زود تر بری.
با این حرفش من و به جلو حول داد.
مجبور شدم قبول کنم تا برم.
بعد از خداحافضی از بیمارستان خارج شدم.
سوار تاکسی شدم و آدرس هتل رو دادم.
دلم بد جور هوای حرم رو کرده بود برایی همین معذرت خواهی کردم و گفتن بره به حرم.
ماشین و که ایستاد پیاده شدم و بعد از دادن کرایه سمت حرم رفتم.
یاد روزی افتادم که پریسا رو اینجا دیدم.
نفس عمیقی کشیدم و بعد از گرفتن وضوع به داخل رفتم.
چقدر شلوغ بود.
آروم آروم جلو می رفتم.
به ضریح که رسیدم شروع کردم به درد و دل کردن
سبک که شدم از اون شلوغی فاصله گرفتم.
آرامش گرفته بودم.
romangram.com | @romangram_com