#بلای_جون_پارت_42



انقدر خوشحال بودم و عجله داشتم که یادم رفت در بزنم و بدون در زدن وارد اتاق دکتر شدم.

عینکی به چشم هاش زده بود و با دقت داشت پرونده ی رو می خوند.

با وارد شدن یک دفعه ی متعجب سرش رو بلند کرد و به من نگاه کرد.

با خوشحالی جلو رفتم و جریان و بهش گفتم.

لبخندی بهم زد باهم از اتاق بیرون اومدیم و پیش پریسا رفتیم.

دکتر داخل رفت ولی اجازه نداد که من برم داخل و گفت بیرون منتظر باشم.





جلویی شیشه ایستاده بودم و با خوشحالی به دکتر که داشت پریسا رو معاینه می کرد نگاه می کردم.

بعد از حدود یک ربع دکتر از اتاق بیرون اومد.

با سرعت به سمتش رفتم و حال پریسا رو پرسیدم.

لبخند آرامش بخشی زد و گفت: حالش خوبه مشکلی نیست.

با این حرف دکتر خوشحال خنده ی کردم که روی شونم زد و گفت: خیلی زود هم مرخص می شه.





دکتر نزاشته بود داخل برم برای همین بیرون توی سالن بودم.

سرم و به دیوار تکیه دادم سردی دیوار که به سرم خورد خود به خود چشم هام بسته شد.





با تکون هایی که می خوردم چشم هام و باز کردم.

با دیدن آشوان که بالای سرم بود تعجب کردم.

نگاهی به ساعت مچیم کردم.

هفت صبح رو نشون می داد.

متعجب گفتم:

_ من کی خوابیدم؟

آشوان تک خنده ی کرد و گفت: خسته بودی؛ دیشب هم که خیالت از پریسا راحت شد فکر کنم بخاطر همین خوابت برده.

سرم رو تکون دادم و رو به آشوان گفتم:

_ کی اومدی؟

آشوان کنارم نشست و گفت: یه ساعتی می شه.

اومدم دیدم خوابت برده بخاطر همین پیش دکتر رفتم تا حال پریسا رو بپرسم.

آهانی گفتم و دیگه ساکت شدم.

آشوان از دکتر حتما شنیده و نیاز به گفتن اتفاق دیشب نیست.





آشوان بلند شد و گفت: می رم پیش پریسا

باشه ی گفتم و سرم رو به دیوار تکیه دادم.

با شنیدن صدای محیا من و آشوان سمت محیا برگشتیم.

اینها کی اومدند؟

انگار از نگاهم سوالم رو خونده بود که گفت: همین الان اومدیم.

آهانی گفتم و دیگه ساکت شدم.

محیا با فاصله کنار آشوان ایستاده بود.

فهمیده بودم که محیا و آشوان هم دیگه رو دوست دارند ولی برام سوال شده بود که چرا مثل غریبه ها با هم رفتار می کنند؟





محیا با صدای آرومی گفت: حال پریسا چطوره؟

آشوان حال پریسا رو که گفت،





بعد از چند ثانیه کوتاه محیا جیغ خفه ی زد و آشوان رو بغل کرد.

آشوان شوک زده دست هاش کنارش بود.

بعد از چند دقیقه با لبخندی عمیق دست هاش و دور کمر محیا حلقه کرد.

محیا هینی گفت و سریع از آشوان فاصله گرفت.

انگار تازه فهمیده بود که چیکار کرده چون با دست پاچگی سعی داشت کارش رو ماست مالی کنه.


romangram.com | @romangram_com