#بلای_جون_پارت_41

بلند شدم و به سمت شیشه رفتم.

به دکتر ها نگاه کردم که دور پریسا جمع شده بودند.

خدایا اتفاقی براش نیفته من تحمل این یکی رو دیگه ندارم؛ بسه هر چقدر سختی کشیدم.

خدایا دیگه بد تر از این نشه.





با لبخندی که دکتر ها زدند نفس عمیقی کشیدم.

خدایا شکرت...





به سمت دکتر پریسا رفتیم و آشوان گفت: دکتر حال پریسا چطوره؟

حالش...حالش که خوبه مگه نه؟

دکتر لبخند آرامش بخشی زد و گفت: آروم باش پسرم خطر هنوز کامل رد نشده ولی حالش فعلا خوبه.

دستی به شونه آشوان زد و گفت: فکر کنم شما برادرش هستید

آشوان: بله درسته

چطور مگه؟

دکتر: بیا به اتاقم باید چیز های رو بهت بگم.

بعد از این حرفش از بین ما رد شد.

آشوان به دنبال دکتر رفت.

دست هام مثل دو تیکه یخ شده بودند.

یعنی دکتر چی می خواست به آشوان بگه؟





**********





این بار همه رو فرستاده بودم برن تا کمی استراحت کنند.

حتی نذاشته بودم آشوان بمونه؛ از وقتی برگشته بود یه استراحت درست و حسابی هم نکرده بود.





لباس هایی که هر وقت پیش پریسا می پوشیدم؛ تنم کردم و داخل اتاق رفتم.

با هر قدمی که بهش نزدیک می شدم، آرامشی به وجودم تزریق می شد.

پریسا شده بود آرامشم و من چقدر مدیون این آرامش بودم.





به صورتش نگاه کردم.

چقدر لاغر شده بود و زیر چشم هاش گود افتاده بود.

مثل همیشه شروع کردم به تعریف کردن خاطرات.

خاطراتی که هیچ وقت برام تکراری نمی شد.





افسوس می خوردم از این که کاری از دستم بر نمی اومد؛ از شغلی که جلوی دست و پام رو گرفته بود بدم اومد.

این شغل بلا های زیادی سرم آورده بود.

بدم اومد از این شغل که باعث شد سرنوشت عوض بشه.





به پریسا نگاه کردم.

با دیدن دستش که تکون می خورد تعجب کردم.

نکنه خیالاتی شدم؟

ولی، این نمی تونه توهم باشه.

با تکون خوردن دوباره دستش به خودم اومدم و فهمیدم که این یه توهم نیست.

با خوشحالی از اتاق خارج شدم و با عجله سمت اتاق دکتر رفتم.

خدا رو شکر امروز دکتر تو بیمارستان بود.




romangram.com | @romangram_com