#بلای_جون_پارت_40



به دکتر نگاه کردم و به زور گفتم:‌

_ چی کار می تونیم ما بکنیم؟

دکتر عینکش رو جا به جا کرد و گفت: به خدا توکل داشته باشید انشالله حالش خوب می شه.

نفس عمیقی کشیدم و چیزی نگفتم.

سرم و پایین انداختم و به این فکر کرد که این بار چی می شه؟

چه بلای می خاد سرمون بیاد؟‌

سرم و بالا آوردم و خواستم چیزی بگم که با صدای در منصرف شدم.

همون دکتری که باهاش صحبت می کرد بود.

بلند شدم و بعد از خداحافظی از اون اتاق بیرون اومدم.

آروم آروم جلو میرفتم.

پیش محیا و شیرین رسیده بودم. شیرین روی شونه ی محیا خوابش برده بود.

محیا هم سرش و روی سر شیرین گذاشته بود و به پریسا نگاه می کرد.

جلو رفتم و شیرین و بیدار کردم.

به زور اون دو تا رو راضی کردم تا به هتل برگردند.

محیا کنار اومد،‌ انگار می خواست چیزی بگه ولی تو لحضه آخر منصرف می شد.

کلافه نگاهش کردم و گفتم:

_ می خوای چیزی بگی؟

محیا نگاه متعجبی بهم انداخت و گفت: آره...نه یعنی آره...نفس کلافه ی کشید و ادامه داد: من به بچه ها خبر دادم به برادرش هم خبر دادم.

سرم و تکون دادم و گفتم:‌

_‌ به پدرش گفتی؟‌

غمگین نگاهم کرد و گفت:‌ زنگ زدم، مهشید بر داشت و گفت نمی یان.۵

پوزخندی زدم؛‌ واقعا که!

محیا با بغض گفت:‌ بی خبرمون نزار

حوصله صحبت کردن و نداشتم.

در واقع حوصله هیچ کس و هیچ چیزی و نداشتم.

بخاطر این سرم و به نشونه تایید تکون دادم و بعد از خداحافظی رفتند.



*********





تو این مدتی که اینجا بودیم از بیمار‌ستان بیرون نرفتم.

کارم شده بود موندن تو بیمارستان و هر شب رفتن پیش پریسا.

دکتر می گفت این کار به بهبودی وضعیتش کمک بزرگی می کنه.

گاهی که از خاطراتمون می گفتم هوشیاریش بالا می رفت اما گاهی هم پایین می اومد.

جوری که وضعیتش بد تر می شد.





هیچ کسی نمی خواست تنهاش بزاره.

به زور می فرستادمشون تا به هتل برند.

ولی برادرش هر کاری می کردم از بیمارستان خارج نمی شد.





هیچ صدای از کسی در نمی اومد.

تنها صدای که شنیده می شد، صدای قدم های آشوان و فین فین دختر ها بود.

سرم و به دیوار تکیه دادم و چشم هام و بستم

به این فکر کردم که پریسا کی حالش خوب می شه و از روی تخت بیمارستان بلند می شه؟

حالم اصلا خوب نبود!

با شنیدن صدای جیغ های که دخترا با وحشت چشم هام رو باز کردم.

با دیدن دکتر ها که یکی یکی وارد اتاق می شدند و هر کس کاری انجام می داد وحشت تموم وجودم و گرفت.

پاهام تحمل وزنم و نداشت.

روی صندلی افتادم و با بهت به دکتر ها نگاه کردم که داشتند به پریسا شوک می دادند.

همه جلوی شیشه ایستاده بودند.

صدای گریه ی دختر ها بلند شده بود و حالم و بدتر و بد می کرد.


romangram.com | @romangram_com