#بلای_جون_پارت_39
این بار بجای این که عصبی بشم لبخند کوچیکی روی لب هام نشست.
ولی با به یاد آوردن این که الان پریسا تو چه وضعیته لبخند از روی لب هام کنار رفت.
چنگی به مو هام کشیدم و از روی نیمکت بلند شدم و به داخل بیمارستان رفتم.
محیا و شیرین کز کرده گوشه ی نشته بودند.
نزدیکشون شدم و روی صندلی خالی کنار شیرین نشستم که سرش رو روی شونم گذاشت.
از شیشه به پریسا نگاه کردم، راحت خوابیده بود.
انگار قصد نداشت بلند بشه.
صدای شیرین اومد که می گفت: دکتر بعد رفتنت اومد.
منتظر بودم بفهمم چی می گه.
شیرین ادامه داد: دنبال تو می گشت.
گفت وقتی اومدی زود بری پیشش.
یعنی باهام چی کار داره؟
از جام بلند شدم و گفتم:
_ باشه، من برم ببینم چه کاری باهام داره.
داشتم به سمت اتاق دکتر می رفتم که دکتر رو توی راه دیدم.
داشت با یک دکتر دیگه صحبت می کرد.
به دیوار تکیه دادم و با پام روی زمین ضرب گرفتم.
بعد از چند دقیقه با صدای دکتر به خودم اومدم.
دکتر لبخند کوچیکی زد و گفت: خوب بلاخره پیدات کردم، بیا بریم اتاقم اونجا صحبت کنیم.
سرم رو تکون دادم و باهم به سمت اتاق دکتر رفتیم.
با توقف کردنش به سمت دکتر برگشتم و سوالی نگاهش کردم که در اتاق و نشون داد.
انقدر تو فکر بودم که متوجه نشده بودم که جلوی اتاق دکتر رسیدیم.
در و باز کرد و منتظر شد برم داخل.
تشکر زیر لبی کردم و وارد اتاق شدم.
نگاه گذرایی به اتاق انداختم.
اتاق نسبتا بزرگی بود؛ ساده ولی قشنگ.
دکتر پشت میزش نشست و از من خواست تا بشینم.
تشکری کردم و بعد از نشستن منتظر به دکتر نگاه کردم.
چند دقیقه بعد شروع به صحبت کرد: در جریان هستید که الان خانم اعتباری تو چه وضعیتی هستند.
درسته تو یک کما هستند ولی وضعیت اطرافشون و می فهممد.
حرف هامون رو متوجه می شند ولی نمی تونند حرکتی انجام بدند.
سوالی نگاهش کردم که گفت: عجله نکن الان برات توضیح می دم.
چیزی نگفتم و منتظر موندم تا ادامه حرفش و بزنه.
دکتر ادامه داد: اتفاقاتی که دور برش می افته رو درک می کنه و می فهمه.
حرف های خوب به بهبودیش کمک می کنه و حرف های منفی و بد...
وقتی صدای دکتر و نشنیدم سرم و بلند کردم و متعجب نگاهش کردم.
پرونده پریسا دستش بود و داشت با دقت می خوند.
تعجب کردم، یعنی چی شده؟
بعد از چند دقیقه دکتر با اخم سرش و بالا آورد و گفت: با این اطلاعاتی که تو پرونده این خانم هست کار ما سخت تر می شه.
با بهت نگاهش کردم و گفتم:
_ یعنی...یعنی....
دکتر پرونده رو روی میز گذاشت و گفت: آروم باش پسرم، حالش خوب می شه.
فقط کار ما یکم سخت شده.
romangram.com | @romangram_com