#بلای_جون_پارت_38
به صورتش نگاه کردم.
رنگ پوستش سفیده سفید شده بود و لب هاش از شدتت خشکی تیکه تیکه شده بود و زیر چشم هاش به کبودی می زد.
با دیدن وضعیتش قلبم تیر کشید.
باورش برام سخت بود که الان پریسا به این وضعیتی افتاده.
اونم برای...
چشم هام و روی هم گذاشتم تا کمی آروم شم؛ ولی چشم هام و که بستم تصویر چشم های پریسا پشت پلک هام جون گرفت.
چشم های که الان بسته شده بودند و معلوم نبود که پریسا کی باز شون می کنه.
با درد چشم هامر و باز کردم و پیش محیا و شیرین رفتم که بی حال کنار هم نشسته بودند.
شیرین با دیدنم به سمتم اومد؛ بغلش کردم.
شیرین با گریه گفت: اگه پریسا چیزیش بشه من خودم و نمی بخشم.
باید آرومش می کردم، بوسه ی به سرش زدم و گفتم:
_ برای پریسا اتفاقی نمی افته.
اون حالش خوب می شه و باز مثل قبلا می شه بلای جون همه.
نفس عمیقی کشیدم و شیرین و از خودم جدا کردم و اشک هاش رو پاک کردم و گفتم:
_ دیگه گریه بسه؛ گریه نکن خب؟
سرش و به نشونه ی باشه تکون داد که یه لبخند تلخ زدم که حتی به نظر خودم هم شبیه لبخند نبود.
باز غم داشت سراغم می اومد.
چشمام رو بستم و تصور روزی و کردم که پریسا حالش خوبه.
لبخند غمگین و تلخی که تلخیش اندازه یه بادوم تلخ بود.
چشم هام و باز کردم، همش یه رویا پردازی بیش نبود.
به شیرین کمک کردم تا بشینه و خودم به سمت اتاق دکتر رفتم.
با دکتر صحبت کردم که اجازه داد برم و چند دقیقه پریسا رو ببینم.
لباس های مخصوص و پوشیدم و داخل رفتم.
تنها صدای که تو اتاق شنیده می شد صدای دستگاه های بود که به پریسا وصل کرده بودند.
صدای که نشون می داد هنوز هم پیش ما هست و ما رو ترک نکرده.
آروم آروم به سمتش رفتم؛ بالای سرش که رسیدم به صورتش نگاه کردم.
هر وقت بهش نگاه می کردم آرامش می گرفتم.
الان آرامشم چشم هاش و بسته.
آرامشی که شاید دیگه نتونم داشته باشم.
با این فکر قطره اشکی از چشمم پایین اومد.
زود چشم هام و روی هم فشار دادم تا قطره های اشک دیگه از چشمم پایین نیاد.
مرد گریه نمی کنه....
نباید گریه کنم...
ولی مگه مرد دل نداره.؟
مگه من از سنگم؟
نمی تونم خدا؛ نمی تونم.
چقدر باید عذاب بکشم؟
این عذاب ها کی تموم می شه و من می تونم یه نفس راحت بکشم؟
کی می تونم باز یه زندگی عادی داشته باشم؟
با اومدن قطره اشک دیگه ی به صورتم چشم هام و باز کردم و زود پاکش کردم.
آخرین نگاه و بهش انداختم و به سرعت از اتاق بیرون اومدم و به سمت حیاط بیمارستان رفتم.
به حیاط بیمارستان که رسیدم روی نیمکت صبحی نشستم.
سرم بدجور درد می کرد ولی دردی که قلبم داشت می کشید بیشتر از درد سرم بود.
سرم و بین دست هام گرفتم و چشم هام و بستم و تمام دیدار هامون و مرور کردم.
از اولین دیدار تا الان.
یاد دعوامون افتادم که طلبکار سعی داشت خودش و بی گناه نشون بده.
romangram.com | @romangram_com