#بلای_جون_پارت_37
دکتر که یه مرد مسن بود نگاه کنجکاوی بهم انداخت ولی چیزی نگفت ولی.
با هول و نگرانی آشکار ازش پرسیدم: _چی شد؟
با جوابی که داد دنیا روی سرم خراب شد.
چنگی به مو هام کشیدم و از روی نیمکت بلند شدم و به داخل بیمارستان رفتم.
محیا و شیرین کز کرده گوشه ی نشته بودند.
نزدیکشون شدم و روی صندلی خالی کنار شیرین نشستم.
سرش و روی شونم گذاشت.
از شیشه به پریسا نگاه کردم، راحت خوابیده بود.
انگار قصد نداشت بلند بشه.
صدای شیرین و شنیدم که می گفت؛ دکتر بعد رفتنت اومد.
منتظر بودم بفهمم چی می گه.
شیرین: دنبال تو می گشت.
گفت وقتی اومدی زود بری پیشش.
از جام بلند شدم وگفتم:
_ باشه، من برم ببینم چه کاری باهام داره.
بخاطر ضربه ی که به سرش خورده رفته کما.
اصلا نمی تونستم باور کنم.
پاهام دیگه تحمل وزنم رو نداشت.
با بهت به دکتر خیره شده بودم.
از وضعیتی که پریسا داشت می گفت و با هر کلمه اش حال من بدتر و بدتر می شد.
باورش برام سخت بود.
با رفتن دکتر تازه به خودم اومدم و فهمیدم چی شده و چی می تونه بشه
از بهت نمی تونستم تکون بخورم برام سخت بود باور این که الان...
به زور پاهام و تکون دادم و پشت سر دکتر رفتم.
پیش دکتر که رسیدم گفتم:
_ آقای دکتر، الان چی؟
دکتر: ما همه تلاشمون رو کردیم.
همه چیز به خواست و اراده خدا و بعد هم به مقاومت بدنش بر می گرده.
ما هر کاری از دستمون بر بیاد براش می کنیم.
با لحنی امید وار کننده ادامه داد: امیدتون به خدا باشه.
نا امیدی خودش بزرگ ترینه گناهه.
نگران نباشید هیچ کار خدا بی حکمت نیست.
هر چند این حرف دکتر زیاد بهم امید واری نداد.
ولی باعث شد که کمی آروم بگیرم.
روی شونم زد و پدرانه گفت: نا امید نباش جوون.
انشالله حالش خوب می شه.
زیر لب خداکنه ی گفتم؛ لبخندی زد و از من دور شد.
پیش محیا و شیرین برگشتم، هر دوشون در حال گریه بودن.
باید آرومشون می کردم.
ولی آخه چطوری؟
من خودم که حالم خوب نیست.
چقدر باید خودم و بیخیال نشون بدم.
اونم بخاطر چی؟
بخاطر اینکه....
با صدای آروم گفتم:
_ با گریه کردن شما چیزی درست نمی شه.
فکر می کنید گریه کنید...
جملم تموم نشده بود که در اتاق عمل باز شد و پریسا رو بیرون آوردند.
romangram.com | @romangram_com