#بلای_جون_پارت_36
اگه طوریش بشه...
خدایا اتفاقی براش نیفته...
بعد بیست دقیقه بلاخره به بیمارستان رسیدیم.
از دور محیا رو دیدم که داشت گریه می کرد.
با نگرانی و استرس به سمتش رفتم و پرسیدم:
محیا چی شد؟
دکتر ها چی گفتند؟
محیا با صدای گرفته ی گفت: شهاب پریسا رو بردن تو اتاق عمل.
دکتر گفت سرش ناجور ضربه دیده.
شهاب پریسا طوری نمی شه مگه نه؟
اگه طوریش بشه با...
پریدم وسط حرفش و گفتم:
_ طوریش نمی شه، اون چیزیش نمی شه خیلی زود از اتاق عمل میاد بیرون.
باز چشماش و باز می کنه بهت قول می دم.
با این که خودمم حرفام رو باور نداشتم اما با تحکم گفتم که محیا و شیرین آروم بگیرند.
زمان خیلی کند گذشت.
گذشت هر یک دقیقه برام مثل یک سال بود.
خدایا چرا کسی خبری نمی ده به ما دیگه دارم دیوونه می شم.
الان درست دو ساعته که پریسا رو بردن اتاق عمل.
اما هیچ خبری ازش نیست.
پرستار هی میره داخل هی میاد بیرون اما هر چقدر می پرسیم چی شده جوابی نمیده.
وای خدایا...
از جام بلند شدم شروع کردم به قدم زدن.
دیگه نمی تونستم آروم بگیرم.
روبه شیرین گفتم اگه خبری شد زود بهم زنگ بزن.
منتظر جوابش نموندم و زود از اونجا دورشدم.
تحمل هوای بیمارستان و نداشتم.
به حیاط بیمارستان رفتم.
روی نیمکتی که اون نزدیکی ها بود نشستم.
به آسمون نگاه کردم که گرفته بود.
آسمون هم دلش به حال ما گرفته.
سیگاری بیرون آوردم و روشنش کردم.
یه پک عمیق بهش زدم.
به خاطره های که باهاش داشتم فکر می کردم.
یکی یکی جلوی چشمم می اومد.
مثل یه فیلم از اولین لحضه ی که دیدمش تا الان از جلوی چشم هام رد می شد.
با ریختن قطره اشکی رو صورتم به خودم اومدم و صورتم و پاک کردم.
پک های محکمی به سیگار می زدم و
دودش و با درد بیرون می دادم.
سیگار که تموم شد از سر جام بلند شدم و به داخل رفتم.
هنوز خبری نبود و من داشتم دیوونه می شدم.
یعنی چی آخه؟
یه عمل مگه چقدر زمان می بره آخه؟
به محیا نگاه کردم که از گریه زیاد چشم هاش سرخ سرخ شده بودند.
شیرین...
شیرینی که تا به هال بجز خنده رو صورتش چیزی ندیده بودم الان داشت مثل ابر بهاری می بارید.
روی مزاییک های بیمارستان نشسته بودم و چشم به در اتاق عمل دوخته بودم.
دیگه داشتم نا امید می شدم که دکتر از اتاق عمل اومد بیرون فوری به سمتش رفتم.
romangram.com | @romangram_com