#بلای_جون_پارت_34

بعد از این حرفم دستم و بالا آوردم و نشونش دادم.

نمی دونم چرا اینطوری شده بودم.

بخاطر اینکه شهاب نگرانم شده بود خوشحال بودم.

دلیل این خوشحالی و نمی دونستم.

قطره های اشک همینطور پشت سرهم روی صورتم می ریخت.

نگرانی زیاد و می تونستم تو چشم های شهاب و ببینم.

به پشت برگشت و دستم و بین دست های مردونش گرفت.

با برخورد دستم به دستم یه جوری شدم.

آرامشی که همیشه وقتی پیشش بودم داشتم به وجودم اومد.

باعث شد چشم هام و روی هم بزارم.

شهاب فکر کرد چون دستش به جای که محیا گاز گرفته خورده و دردم اومده زود دستم و ول کرد.

و من که نمی دونستم می خواد دستم و ول کنه محکم دستم به صندلی خورد که از درد آخی گفتم.

الان دستم می شکنه می افته زمین ای خدا چقد باید این دست وامونده درد بگیره.

پدرم در اومد آخه.





شهاب از ماشین پیاده شد و به سمت من اومد.

چسب زخمی روی دستم که محیا با گازی که گرفته بود ناکارش کرده بود زد،‌ تشکری کردم و از ماشین پیاده شدیم.

از ماشین که پیاده شدیم؛‌ محیا اومد بغلم کرد و گفت: پریسا به خدا من نمی خواستم اینطوری گازت بگیرم.

به خدا...

پریدم وسط حرفش و گفتم:

_ می دونم عزیزم این که ناراحتی نداره.

اشکی که از چشمش پاین اومده بود یو پاک کردم و با شیطنت ادامه دادم:

_ گریه نکن عشقم حالا فردا باهام بیا بریم آمپول ضد هاری بزنی تا دیگه کسی و گاز نگیری یه وقت.

محیا اول نفهمید چی گفتم ولی وقتی جریان و گرفت، جیغ خفه زد و حمله کرد تا من و بزنه.

خنده ی کردم و شروع کردم به دویدن تا به دستش کشته نشم.

چشم هام به کفشم افتاد که بندش باز شده بود.

خواستم وایستم که روی بند کفشم پام و گذاشتم.

نزدیک بود بیفتم زمین که یکی از دستم گرفت که ایکاش نمی گرفت.

همون دست ناکارم بود.

یه جیغ زدم که شهاب با ترس دستش و کنار کشید.

چون تعادل نداشتم اومدم بیفتم زمین که از کمرم گرفت.

بیا وسط خیابون فیلم هندی درست کردیم.

الان مردم چه فکری می کنند آخه؟

خواستم بگم ول کن که آبروی نداشتم رفت.

ولی جام راحت بود زبونم نچرخید تا بگم.

با صدای شیرین که می گفت: شهاب از فیلم هندی بد تر شد بیاید کنار به خودمون اومدیم.

ای زبونت و خر گاز بگیره چرا گفتی آخه تازه تازه داشت جام راحت تر می شد ها...

خر چطوری زبون و گاز می گیره آخه؟

فقط دیونه نبودم که اونم شدم رفت.





کنار شهاب سنگر گرفته بودم تا محیا نتونه کاری به کارم داشته باشه.

شهاب فکر کنم جریان و فهمیده بود.

چون هی دستش و به لبش می کشید تا خندش و نبینم.

گاهی هم سرش و به سمتم بر می گردوند و نگاهم می کرد.

چشم هاش داشت می خندید و گوشه لبش هی به نشونه خنده بالا می رفت.

منم که مثل کنه چسبیده بودم به کنارش تا نتونه کاری کنه.

جلوی مغازه بودیم می خواستیم بریم داخل.

به شهاب نگاه کردم که اونقدر جلوی خندش و گرفته بود قیافش به کبودی می زد.

بی تفاوت نگاهش کردم و گفتم:

_ چیزی شده؟

با این حرفم پقی زد زیر خنده ولی خیلی زود جلوی خندش رو گرفت.

با دستم بادش زدم و گفتم:‌


romangram.com | @romangram_com