#بلای_جون_پارت_33
می دونی که بخاطر کار هام باید می اومدم.
چون تو تنها بودی باهم اومدیم.
شیرین با لب های آویزون شده گفت: اصلا نیا منم تنها می رم خودشم جوری که خودت بعدا پشیمون شی که چرا نرفتی.
شهاب اخم وحشتناکی کرد و گفت: شما بی جا می کنید؛ خودم باهات میام.
شیرین یه لبخند پیروز مندانه رو لبش نشست.
رو به ما با همون لبخند گفت: شما هم میاید؟
محیا زود قبول کرد و من رو به شیرین گفتم:
– نه من نمیام، نمی تونم بیام الان.
محیا رو به من کرد و گفت: نکنه می خوای...
پریدم وسط جملش و با حرص گفتم: _ محیا جان من نمی تونم بیام خودت تنهای برو خوب؟
محیا آبرو هاش و بالا انداخت و گفت: نه دیگه نشد.
مگه آرمان من و به تو نسپرده که تنهای نزاری جای برم؟
با دست به پیشونیم زدم و گفتم: خدا اون آرمان و گور به گور کنه.
محیا با خنده گفت: اگه بهش نگفتم.
با حالت زار نگاهش کردم.
محیا چشم هاش برق زد و گفت: اینم می گم که تنها تنها بیرون رفتی خودشم ساعت از یک شب هم گذشته بود نیومده بودی.
_ محیا می خوای به کشتنم بدی؟
خنده ی ریزی کرد و گفت: یکمی کتک بخوری خوبه.
شیرین با کنجکاوی گفت: آرمان کیه؟
با حرص گفتم:
_ برادر خل و چل این خل و چل.
با این حرفم شیرین خندید.
نگاهم به شهاب افتاد که اخمی بین آبروهاش افتاده بود؛ این که باز قاطی کرد.
بعد از کلی تهدید های محیا قبول کردم.
تو راه مرکز خریدی که شهاب می شناخت بودیم.
عجب شانسیه ها؛ از وقتی اومدیم هر جا می رم یا پیداش می شه و یا از قبل اونجا بوده.
دیگه کم کم دارم فکر می کنم جنی چیزی هست که هرجا برم ظاهر و غیب می شه.
با سوختن پهلوم با عصبانیت به محیا نگاه کردم که با ارنجش پهلوم و داشت سوراخ می کرد.
خیلی آروم که صدام رو شهاب و شیرین نشوند گفتم:
_ محیا به خدا می زنم می کشمت ها چته روانی؟
نمی تونی درست بشینی سرجات؟
محیا که داشت حرص می خورد خواست بزنتم که با ترمز وحشتناک راننده به جلو پرت شد.
با دیدن وضعیت محیا به شدت زدم زیر خنده.
دستش و روی سرش که به شیشه خورده بود گذاشته بود و داشت با منگی اون و مالش می داد.
زیر لب هم به عامل این اتفاق فوحش بود که می داد.
دیدم اگه کاری نکنم این همینطوری راننده و می خواد مورد لطفش قرار بده.
برای همین دستم و گذاشتم روی دهنش تا جلوی حرف زدنش و بگیرم.
یه گاز محکم از دستم گرفت که بخاطر درد زیاد یه لحضه فکر کردم نفسم بند اومد.
وقتی دیدم ول نمی کنه و الانه گوشت دستم از جاش کنده بشه با تمام قدرت یکی زدم به سرش.
دستم و که از دهنش بلاخره در آورده بودم با درد تو هوا داشتم تکون می دادم.
توی چشم هام اشک جمع شده بود.
محیا که فکر کنم تازه فهمیده بود منم همونطور که توچشم هاش اشک جمع شده بود گفت: من..من..فکرکردم...به ما حمله...کردن...میخوان..میخوان مارو بدزدند.
مونده بودم بخاطر درد دستم گریه کنم یا بخاطر خنگ بازی این محیا بخندم. عجب توهمی زده بود!
دستم و نشونش دادم و گفتم:
_ ببین دستم و به چه روزی انداختی بیشعور
محیا با دیدن دستم نگران بین دست هاش گرفت.
با مظلومیت گفت: به خدا..به خدا من فکر کردم...
پریدم بی حرفش و گفتم: دیگه همچین فکری نکن بببن من و به چه روزی انداختی
چون درد دستم خیلی خیلی زیاد بود قطره اشکی از چشمم پایین اومد.
صدای نگران شهاب اومد که می گفت: چی شده؟
تو چشم های زمردیش نگاه کردم و گفتم:
_ دستم درد اومد.
romangram.com | @romangram_com