#بلای_جون_پارت_31
الان باید چی بگم به این آخه؟
از جریان دیشب هم که خبر نداره.
با دست پاچگی گفتم:
_ نه نه چیزی نشده چی باید بشه آخه؟
محیا سرش و تکون داد و گفت: باشه حالا از آسانسور بیا پایین دیگه الان حرکت می کنه.
به دور و بر نگاه کردم.
وا ما کی سوار آسانسور شدیم و اومدیم پایین ولی خبر دار نشدم.
خوب معلومه از بس تو فکر بودم خبر دار نشدم.
پیاده شدیم و با هم به سمت سالن غذا خوری رفتیم، خیلی گشنم بود.
با بچه ها یه میز و انتخاب کردیم و نشستیم.
گارسون برامون منو رو آورد.
من گشنم بود ولی چیزی از گلوم پایین نمی رفت چیزی سفارش ندادم.
ولی محیا و شیرین هرکدوم چیزی سفارش دادند.
از بس فکرم مشغول بود نفهمیدم چی سفارش دادند.
همش به این که شهاب برگشته و حالش چطوره فکر می کردم و حواسم به اطرافم نبود.
همونطور که خیره به گل روی میز بودم گفتم:
_ از من چیزی و مخفی نمی کنید که؟
به خدا تو سرم هزار تا سواله که جواب هیچ کدوم و نمی دونم.
رفتار های همتون برام مشکوک می زنه.
هر چی هم می پرسم دست به سرم می کنبد.
محیا و شیرین یه نگاه به هم انداختند.
شیرین: خانم من چی و میتونم ازتون پنهون کنم آخه؟
اصلا چی می دونم ازتون که پنهون کنم.
محیا دستش و روی دستم گذاشت و گفت: عزیزم ما باید چی و ازتو پنهون کنیم آخه؟
خواستم جواب محیا رو بدم که با صدای شیرین که می گفت: عه دایی شهاب هم اومد.
ساکت شدم.
چه عجب این به شهاب یه بار دایی گفت.
به من چه آخه بابا.
به سمت ورودی نگاه کردم که دیدم راست می گه شهاب جلوی در رستوران ایستاده بود وداشت میز ها رو نگاه می کرد.
با دیدنش خیالم راحت شد که حالش خوبه.
شیرین براش دست تکون داد.
عه نکنه این بخاد بیاد اینجا؟
زود برگشتم سر جام.
نمیدونم چرا استرس گرفته بودم.
چند ثانیه بعد صدای شهاب درست از پشت سرم اومد که داشت سلام می کرد.
با استرسی که نمی دونم از کجا و برای چی اومده بود به پشت نگاه کردم.
یه اخم خیلی وحشتناک بین ابروهای خوش فرمش بود و به میز نگاه می کرد.
وا این چشه اول صبحی؟
خودم جواب خودم و دادم.
نکنه می خای با اون دعوای دیروز برات لبخند ژکوند بزنه؟
با جواب خودم دیگه خفه خون گرفتم.
شهاب اومد و نشست رو صندلی که درست جلوی من بود.
بهش نگاه کردم.
نمی دونم چرا دوست نداشتم از دستم دلخور باشه.
فکر کنم سنگینی نگاهم و فهمید چون سرش و بلند کرد و نگاهم کرد.
خواستم جهت نگاهم و تغیر بدم ولی یه نیروی عجیبی مانع این می شد.
با کلی تلاش بلاخره نگاهم و از نگاهش گرفتم و سرم و پایین انداختم ولی سنگینه نگاهش و روم احساس می کردم.
این محیا و شیرین هم امروز روزه سکوت گرفتن ها.
همیشه فقط حرف می زنند ولی الان...
پوف بی خیال.
همونطور ساکت نشسته بودیم که سکوت بینمون با صدای گارسون که بفرمایدی می گفت شکست.
سفارش محیا و شیرین و جلوشون گذاشت.
romangram.com | @romangram_com