#بلای_جون_پارت_30





خدایا خودت من و از دست اینا نجات بده وگرنه دیونه می شم از دستشون.

دهنم و خواستم باز کنم که شیرین زود گفت: به نظرم بریم تو بهتر باشه ها.

الان دیر وقته و خوب نیست ما تنهای بیرون باشیم.

به ساعت نگاه کردم.

با دینش مغزم سوت کشید.

ساعت سه بود.

هی؛ خدا جونم کی ساعت سه شده؟

شیرین که فهمیده بود تعجبم برای چیه گفت: خب از یه ساعت بیشتره که بیرون با شهاب درحال دعوا کردنید.

الانم که نیم ساعت اینا می شه اینجا ایستادی.

دیدم راست می گه.

سرم رو برای تائید حرفش تکون دادم و باهم به سمت هتل رفتیم.

اگه شیرین نرسیده بود شهاب چی کار می کرد.؟

شیرین برای چی گفت ربط داره؟

خدایا دارم دیونه میشم.

این سر در گمی لعنتی کی دست از سرم بر می داره؟

چرا همش فکر می کنم اطرافیانم یه چیز و از من قایم می کنند؟

اونقدر غرق فکر بودم که اصلا نفهمیدم کی سوار آسانسور شدیم.

کی پیاده شدیم و از هم خداحافظی کردیم.

کی به سمت اتاق رفتم.

کی خوابیدم.

اصلا هیچی نفهمیدم.

با تکون های شدیدی که می خوردم چشم هام رو به زور کمی از هم باز کردم.

با دیدن محیا سرم و داخل بالشت بردم و گفتم:

_ ول کن محیا جان من بزار کمی بکپم آخه.

دیشب نتونستم درست حسابی بخوابم.

یه دفعه با به یاد آوردن چیزی سیغ تو جام نشستم.

چون محیا انتظارش و نداشت با ترس یه قدم عقب رفت و با چشم های گرد شده نگاهم کرد.

تعجب محیا رو نا دیده گرفتم و زود از جام بلند شدم و به سمت سرویس رفتم و دست و صورتم و شستم و مسواک زدم و از اونجا بیرون اومدم.

به سمت آینه رفتم و موهام و شونه زدم و بالای سرم جمعش کردم.

آرایشی رو که کرده بودم با یه رژ قرمز تموم کردم.

به سمت کمد رفتم و در کمد رو باز کردم و به لباس های که آورده بودم نگاه کردم.





مانتوی سیاه رنگم که خیلی دوسش داشتم و بیرون کشیدم.

استین های سه ربعی داشت و روی آستین های مانتو پاپیون ریز قرمز رنگی بود.

شلوار تنگ سیاه رنگم و هم برداشتم.

خواستم شال سیاه هم بردارم ولی پشیمون شدم و یه شال قرمز برداشتم و زود لباس ها رو تنم کردم.

جلوی آینه شال رو روی سرم مرتب کردم.

کفش های اسپورت قرمزم رو هم پوشیدم و به محیا نگاه کردم که با تعجب داشت نگاهم می کرد.

سرم و به معنیه چیه تکون دادم که گفت: تو که الان نمی خواستی بیدار شی چی شد یک دفعه مثل موشک از جات بلند شدی و شروع کردی به لباس پوشیدن؟

لبخند دندون نمای بهش زدم و گفتم:

_ٔ حالا حرص نخور عشقم پوستت چرک می شه.

چشم غرره ی بهم رفت و کنار کمد بود.

لباس های قهوه ای رنگی برداشت و بعد از حاظر شدن محیا باهم از اتاق بیرون رفتیم.

میخواستم ببینم شهاب اومده یا نه؟

نگرانش بودم.

اوف آخه چرا من نگران اونم آخه؟

چرا همه چی تو سرم قاطی پاتیه؟

تو فکر بودم که با تکون های یه نفر به خودم اومدم.

دیدم محیا و شیرین جلوم ایسادن دارند نگاهم می کنند.

محیا دستش و روی شونم گذاشت و گفت: چیزی شده پریسا؟

دست پاچه شدم.


romangram.com | @romangram_com