#بلای_جون_پارت_29

دروغ می گفتم ها اونم مثل چی.

بعدشم اصلنم خوشم نمی اومد که روی شونت بخوابم.

اه اه چیه گردنم درد گرفت.

شهاب با این حرفم با عصبانیتی که ازش بعید می دونستنم یک قدم بهم نزدیک شد و من از ترس یک قدم عقب رفتم.

اون با اعصبانیت جلو می اومید و من با ترس عقب عقب می رفتم.

با خوردن به دیوار دیگه نتونستم عقب برم.

خواستم از کنارش رد بشم و از دستش فرار کنم که دست هاش رو به دو طرف سرم زد.

هیچ راهی نبود تا بتونم از دستش فرار کنم.

با ترس داشتم نگاهش میکردم که از بین دندون های قفل شدش غرید:

که دوست داشتی نگاهت کنند آره؟

با ترس سرم و به نشونه ی نه تکون دادم.

خیلی ترسناک شده بود.

از ترس کم مونده بود گریه کنم.

بابا غلط کردم اصلا دوس نداشتم نگاهم کنند بکش کنار دیگه اه.

به توچه آخه؟

داشتم تو دلم همه ی این ها رو به خودم می گفتم که با دادی که زد از ترس لرزیدم و از فکر بیرون اومدم و با دهنی باز بهش نگاه کردم که گفت: مگه باتو نیستم؟

جوابم و بده دیگه.

وای این چی پرسید من اصلا نشنیدم.

دیگه داشت اشکم در می اومد که با شنیدن صدای شیرین یکمی راحت شدم.





گفتنم الان شهاب ولم می کنه ولی انگار نه انگار.

بازم داشت با عصبانیت نگاهم می کرد.

خواست بازم سرم داد بزنه که شیرین خودش و به ما رسوند و شهاب و به زور از من دور کرد.

با دور شدن شهاب از خودم یه نفس آسوده کشیدم.

اونقدر عصبی بود که کم مونده بود شیرین و بگیره بزنه.

وا این چرا همچین شده؟

اصلا به اون چه که من چی می خام؟

گیری کردیم ها.

شیرین شهاب و از من دور کرد و با اعصبانیت داشت با شهاب صحبت می کرد.





صدای اون ها رو نمی شنیدم ولی معلوم بود داشتند از من حرف می زدند.

حالا هرچی می گفتند خدا داند.

با دادی که شهاب زد از ترس بالا پریدم.

مشتی به دیوار زد.

اونقدر محکم به دیوار مشت زد که می تونم بگم دستش از بخش شکستن هم رد شد به خورد شدن رسید.

به سرعت از کنار شیرین رد شد.

با دهانی باز داشتم به این آدم سادیسمی نگاه میکردم.

شهاب زود یه تاکسی گرفت و رفت.

دهنم همینطور باز بود و داشتم به راهی که شهاب ازش رفته بود نگاه می کردم که با اومدن شیرین به کنارم با گنگی نگاهش کردم.

با دستم جای رو که شهاب ازش گذشته بود نشون دادم وگفتم:

_ این...این چرا همچین....همچین کرد؟

شیرین یه لبخند حولی زد و با دست پاچه گی گفت: اوم، ببخشید شهاب یکم....طور بگم یکم حساسه رو این چیز ها

باتعجب نگاهش کردم و گفتم:

_ رو چه چیز ها؟

اصلا به اون چه ربطی داره؟

صدای خیلی خیلی آروم شیرین رو به زور شنیدم که می گفت: ربط داره، خیلیم ربط داره.

متعجب گفتم:

_ چی؟

فکر نمی کرد صدای زیر لبیش و بشنوم ولی به لطف گوش های تیزم شنیدم.

شیرین یه لبخند کوچیک که اصلا شبیه لبخند نبود زد و گفت: هیچی

ای بابا اینم که مشکوک می زنه.

منم دیونه شدم ها خب تموم آدم های دورم مشکوک می زنند دیگه؛ نزنند باید تعجب کنم این که تازگی نداره!


romangram.com | @romangram_com