#بلای_جون_پارت_27
با صدای مردی که حالم رو می پرسید سرم رو بلند کردم.
خوبی دخترم؟
از وقتی داخل شده بودی داشتیم نگاهت می کردیم اصلا حالت خوب نبود.
با این حرفش نگاهم سمت شهاب رفت.
داشت با اخم نگاهم می کرد.
پوف حالا این چشه و چرا همچین می کنه؟
با شرمندگی نگاهی به مرد کردم و گفتم:
_ ببخشید من اونقدر از دیدن ایشون تعجب کردم یادم رفت سلام بدم.
با این حرفم شهاب و نشون دادم.
تک خنده ی کرد و گفت: نیازی به معذرت خواهی نیست؛ خودم فهمیدم دخترم.
ببخشیدی باز گفتم و گ به ساعت نگاه کردم.
با دیدن ساعت شکه شدم.
ساعت از دوازده هم گذشته بود.
با عجله گفتم:
_ وای دیرم شد؛ الان محیا پوست کلم رو می کنه من برم، بازم ممنون از شمد
با خانمه دست دادم و از اون آقا با سر خداحافضی کردم.
به شهابم یه خدانگه دار زیرلبی گفتم.
برگشتم تا سریع برم که با صدای اون آقا ایستادم و سوالی نگاهش کردم که گفت! دخترم دیره الان خوب نیست تنها بری.
فک کنم هتلی که توش هستین یکی باشه.
با شهاب بری بهتره.
شهاب و من با تعجب نگاهی به هم انداختیم.
نگاهم و به سمت مرد چرخوندم؛ دهنم رو باز کردم و گفتم:
_ باهم بریم؟
به شهاب نگاه کردم که این حرف و کاملا هماهنگ با من زده بود؛ چشم غرره ی بهش رفتم.
با این کارم چشم هاش اندازه ی قابلمه شد.
حتما پیش خودش فکر می کنه دیونه ام.
اگه همچین فکری کنه خودش دیونه تره.
اون خانم رو به ما گفت: آره خب باهم برید تعجب کردن نداره؛ راهتون که یکیه دیرم هست و خوب نیست تنهای بری.
با صدای شهاب که قبول کرده بود از عصبانیت چشم هام رو چند ثانیه روی هم گذاشتم.
زود چشم هام رو کردم و خواستم مخالفت کنم که با چشم غرره خانم دهنم بسته شد.
جانم..!
این چرا همچین کرد؛ یا خدا...
با نارضایتی خواستم مخالفتی کنم که شهاب زود گفت: خب ما بریم.
باز چشم غره بهش رفتم که بیخیال شونه بالا انداخت.
از دستش دیگه کفرم در اومده بود.
باهاشون باز خداحافظی کردیم.
داشتم به شهاب نگاه می کردم که به سمتم چرخید؛ سریع نگاهم رو سمت دیگه ی چرخوندم تا بیشتر از این سوتی ندادم.
هوف؛ چرا این انقدر نگاهم می کنه آخه؟
همراه شهاب از اون ها دور شدیم؛
شونه به شونه هم داشتیم راه می رفتیم، کنارش احساس آرامش داشتم و برای همین قدم هام رو خیلی آهسته برمی داشتم.
شهاب خودشم داشت آروم می رفت.
صداش رو شنیدم که می گفت: چادر خیلی بهت میاد.
از این حرفش خوشحال شدم، ولی عادی به شهاب نگاه کردم و تشکری کردم.
داشتیم آروم کنار هم به سمت خروجی می رفتیم.
از حرم که خارج شدیم شهاب یه تاکسی گرفت و باهم سوار شدیم.
نگاه خیره راننده بدجوری سنگینی می کرد و باعث شده بود کلافه بشم.
صدای پای شهاب که رو کفه ماشین ضرب گرفته بود می ومد.
برگشتم تا اعتراض کنم که دیدم با اعصبانیت داره راننده رو نگاه می کنه.
romangram.com | @romangram_com