#بلای_جون_پارت_26

هرچه قدر به وردی بانوان نزدیک می شدم؛ بیتابیم بیشتر می شد.

چراش و نمی دونستم یه حال عجیبی داشتم.

کم کم داشتم به ورودی نزدیک می شدم که یه خانم تقریبا مسن جلوم و گرفت گفت: مادر بار اولته اومدی زیارت؟

دستی به چادر کشیدم و گفتم:‌

_ آره مادر جون اولین بارمه چطور؟

نگاه پر مهری بهم انداخت وگفت: از اول که پا گذاشتی تو حرم داری اشک می ریزی بی تابی تو درک می کنم.

ایشالله که حاجتت رو بگیری مادر؛ وضو بگیر برو داخل بعد زیارت دو رکعت نماز زیارت بخون سبک می شی عزیزم، برای منم دعا کن.

دستی به صورتم کشیدم خیس خیس بود.

من کی گریه کردم اصلا متوجه نشدم؟‌

رو به اون خانم گفتم:

_‌ مادرجون کجا باید وضو بگیرم من نمی دونم؟

خنده ی کوچیکی کرد و گفت: اشکالی نداره دخترم خودم باهات می یام.

تشکری کردم و با اون خانم به راه افتادیم.





وضو که گرفتم شال روی سرم رو درست کردم چادر دوباره سرم کردم به طرف حرم رفتیم.

وقتی پام رو گذاشتم داخل حرم گذاشتم دوباره بی تابی اومد سراغم یه دفعه با صدای بلند زدم زیرگریه هق می زدم به طرف ضریح قدم برمی داشتم.

خیلی شلوغ بود و از هر طرف صدایی می اومد.

به زور خودم و به ضریح رسوندم.

وقتی دستم به ضریح رسید صورتم و چسبوندم به ضریح از ته دلم گریه می کردم‌.

هق زدم از دردام گفتم...

از مامانم از بابام گله کردم...

از مشکوک زدن اطرافیانم گفتم...

گفتم و گریه کردم.

این قدر گریه کردم که دیگه جونی نداشتم یه قدم راه برم.

اون خانم پیشم اومد و کمکم کرد تا به جای خلوتی برم.

وقتی نشستیم سرم رو روی پاهاش گذاشت.

نمی دونم چیشد که شروع کردم به گفتن حرفای دلم.

خیلی سبک شده بودم.

تو بغلش احساس آرامش داشتم.

بوی مامان ها رو می داد.

چیزی که من ازش محروم بودم.

بوسه ی به سرم زد و گفت: غصه نخور دختر نازم.

همه چیز درست می شه.

تو هم از این سر در گمی نجات پیدا می کنی.

حالا پاشو چند رکعت نماز بخون تا آروم شی.

با راهنماییش دو رکعت نماز زیارت خوندم.

وقتی نمازم تموم شد برگشتم سمتش و ازش تشکر کردم، داشت نگاهم می کرد؛ از جاش بلند شد و به سمتم اومد

و گفت: تشکر لازم نیست دخترم.

لبخندی زدم و باهم بیرون اومدیم.

خانمی که باهام بود با دستش مردی رو نشون داد، کنار اون مرد پسری بود که چون پشت به من ایستاده بود نمی تونستم صورتش رو ببینم.

بهم نگاه کرد و گفت: اون شوهرمه بیا بریم تا باهم آشناتون کنم.

دیرم شده بود ولی قبول کردم و باهاش رفتم.

نزدیک که شدیم ضربان قلبم بالا رفت.

سرم پایین بود.

جلوش که رسیدیم سرم و بلند کردم تا سلام کنم که با دیدن شهاب کنارش شکه شدم.

با تعجب داشتم نگاهش می کردم.

خانومه گفت: می شناسیش عزیزم.؟

سرم رو با تعجب تکون دادم و گفتم: بله دایی یکی از شاگردام هست.

فهمید کیه؛ ازش گفته بودم.

یه نگاه معنی دار بهم کرد و چیزی نگفت.





نمیدونم چرا از نگاهش خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم.


romangram.com | @romangram_com