#بلای_جون_پارت_25

حالا من توی این وضعیت مونده بودم بخندم یا فرار کنم.

هم خندم گرفته بود هم گریم.

اگه همینطور می ایستادم بدتر می شد.

در رو باز گذاشتم و به سمت داخل دویدم.

چند دقیقه که گذشت منم خنده هام رو کرده بودم؛ جلوی گریه هام رو گرفته بودم تا گریه نکنم.

والا برای چی باید گریه می کردم؟‌





زود سر و وضعم رو مرتب کردم و یه چیزی هم سرم انداختم و جلوی در رفتم.

دیدم محیا داره با شهاب حرف می زنه.

با دیدن من محیا دست پاچه شد ولی شهاب خونسرد نگاهم کرد.

دست مالی از روی میز برداشتم و به شهاب دادم تا خون لبش رو پاک کنه.

دست مال و ازم گرفت و روی لبش گذاشت.

تشکر زیر لبی کرد که منم فقط سرم رو تکون دادم.

خشک رو به شهاب گفتم:

_ اتفاقی افتاده که اومدید؟

با این حرفم به صورتم نگاه کرد و خیلی آروم گفت: با صدا هایی که مز اومد فکر کردم اتفاقی افتاده و اومدم ببینم چه خبرهـکه محیا گفت داشتین شوخی می کردید صدا ها از این بود.

ابروم از تعجب بالا پرید.

این چرا محیا رو بدون خانم گفت؟

نمی دونم چرا یه جوری شدم.

اخم کردم؛ سوالی توی ذهنم ایجاد شد.

این برای چی باید نگران بشه؟

اصلا از کجا فهمید صدا از ما بود؟

همینطور که این روز ها اگه از چیزی سر در نمی آوردم بی خیالی می گفتم، این کار و کردم وتمام سوال های مغزم رو بی جواب گذاشتم.





بعد از رفتن شهاب به داخل اومدیم.

نمی دونم چرا احساس می کردم شهاب می خواد چیزی بگه ولی تو لحضه ی آخر منصرف می شد.

پوفی بلند از سر کلافه گی کشیدم.

بلا تکلیف روی تخت نشستم.

صدای محیا اومد که می گفت: چی شده.

جوابی به سوالش ندادم.

بلند شدم و لباس بیرون تنم کردم بعد از گفتن این که دارم میرم حرم از محیا جدا شدم.





از هتل که خارج شدم هوای تازه ی بیرون رو به ریه هام دادم.

قدم زنان به طرف حرم می رفتم.

گنبد بزرگ طلای رنگش به خوبی دیده می شد.

دلم بدجور گرفته بود و نیاز داشتم با یکی درد و دل کنم.

ایستادم و دستم و به اولین تاکسی که داشت از جلوم رد می شد بلند کردم.

ماشبن که ایستاد سوار شدم و گفتم:

_ لطفا برید حرم.

باشه ی گفت و به سمت حرم رفت.

ماشین که توقف کرد بعد از دادن کرایه سریع از ماشین پیاده شدم و به سمت داخل رفتم.





هر چی جلو تر می رفتم دلم بی تاب تر می شد.

به چادری که موقع وارد شدن بهم داده بودن نگاهی انداختم.

چادر و که پوشیدم آرامش عجیبی به دلم وارد شده بود.

به مردمی که با تکاپو از این ور حرم به اون ور حرم می رفتند نگاهی انداختم.

همه جور آدمی بود.

همشون برای زیارت امامشون اومده بودند.






romangram.com | @romangram_com