#بلای_جون_پارت_24
تلافیه این بلای که به سرم آوردی رو ازت پس می گیرم مطمعا باش پس می گیرم.
چشم هام رو باز کردم و به محیا که با ناراحتی و عصبانیت داشت به دستم نگاه می کرد نگاه کردم.
برای عوض کردن جو به وجود اومده گفتم:
_ محیا؟
محیا با بی حواسی گفت: ها؟
یه پس گردنیه دیگه بهش زدم که به خودش اومد.
همینطور که داشت گردنش رو می مالید گفت: آخ چته وحشی چرا دم به دقیقه رم می کنی آخه چی از جون من بد بخت می خوای؟
نیشم رو باز کردم و گفتم:
_ هیچی
با این حرفم عصبانی شد خواست به طرفم بیاد که دستم رو به نشونه ی تسلیم بالا گرفتم.
نگاهش که به دستم افتاد باز ناراحت شد.
قیافه ی بیخیالی به خودم گرفتم و گفتم:
_ بیخیال بابا ناراحتی نداره که، من که تلافیش رو سرش در میارم.
به سمت کمد رفتم و یه پیراهن سفید که آستین های بلندی داشت و یقه اسکی بود برداشتم.
همینطور جلوی محیا عوض کردم که باعث شد چند تا فوحش آبدار نوش جان کنم.
محیا به سمت تخت رفت و روش دراز کشید.
با حالت زار نگاهش کردم و گفتم:
_ نگو که می خوای بخوابی.
محیا: می گم که می خوام بخوابم مثل تو تا برسیم خواب نبودم که.
خستم خوابم میاد می خام بخوابم.
با این حرفش ناراحت نگاهش کردم و به سمت کیفم رفتم.
از توی کیف هنس فری و برداشتم و نشستم روی تخت؛ تا یه آهنگی باز کنم.
بعد از کلی گشتن آهنگ مد نظرم رو پیدا کردم.
صداش رو تا ته بلند کردم.
همراه آهنگ با صدای بلند داشتم می خوندم.
چشم هام رو هم بسته بودم و همینطور که توی هس بودم و داشتم بلند بلند می خوندم.
با خوردن چیزی محکم به سرم با ترس چشم هام رو باز کردم.
چون لبه ی تخت بودم محکم خوردم زمین.
از درد نفسم بند اومدم.
بعد از اینکه کمی حالم بهتر شد با ناله از جام بلند شدم.
نگاهم افتاد به محیا که داشت از شدت خنده زمین و گاز می زد.
بد جور حرصی شده بودم از دستش.
با اعصبانیت هنس فری ها رو از گوشم در آوردم.
و به سمت محیا رفتم و تا می خورد زدمش.
محیا هم نامردی نمی کرد و جیغ های گوش خراش می کشید و کمک می خواست.
با صدای در که نزدیک بود بشکنه از محیا جدا شدم.
با تعجب به هم نگاه می کردیم.
دیدم اگه همینطور به ایستم میزنه در و می شکنه به سمتش رفتم و بازش کردم.
با باز شدن در شهاب و پشتش دیدم که داشت با نگرانی به تو سرک می کشید.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
_ اتفاقی افتاده؟
با این حرفم به صورتم نگاه کرد.
با افتادن نگاهش به صورتم چشم هاش اندازه ی قابلمه بزرگ شد.
با دیدن نگاه تعجبش منم چشم حالت تعجب به خودش گرفت.
متعجب گفتم:
_ وا چرا همچین نگاه می کنی چی شده؟
همونطور با چشم های گرد شده با دستش صورتم رو نشون داد.
به سمت آینه ی کنار در برگشتم تا ببینم چی شده که این اینقدر تعجب کرده.
نگاهم افتاد از توی آینه به وضعیتم با دیدن وضعیتم یه هیینی بلند کشیدم.
تا خواستم درو ببندم محکم خورد به صورتش.
آخی از درد گفت و دستش رو روی لبش گذاشت.
از لبش داشت خون می اومد.
romangram.com | @romangram_com