#بلای_جون_پارت_23
فکر کنم حالت زیاد خوب نیست.
با کلافه گی سرم رو تکون دادم وگفتم:
_ گفتم که حالم خوبه.
باشه ی گفت و دیگه بیخیال شد.
سوار آسانسور شدیم.
خواستم درش رو ببندم که اون دو تا هم اومدند.
سرش پایین بود و با کفشش روی زمین ظرب گرفته بود.
داشتم به حرکاتش نگاه میکردم و به اتفاقات توی قطار فکر می کردم.
اون های که می گفت دیگه چی بودند آخه؟
با صدای زنی که اعلام می کرد به طبقه ی مورد نظر رسیدیم از آسانسور خارج شدیم.
بدون توجه به اون ها به شماره ی اتاق ها نگاه می کردم و دنبال اتاق خودمون بودم.
با پیدا کردن اتاق به سمت درش رفتیم.
بدون کوچک ترین توجهی به اونا وارد اتاق شدم.
دکراسیون اتاق، به رنگ سفید و سیاه بود.
دوتا تخت یه نفره توی اتاق قرار داشت که یکی سمت راست بود یکی هم سمت چپ.
وسط دوتا تخت عسلی بود که روش چراغ خواب قرار داشت و به رنگ سفید بود.
پشت در ورودی حمام بود و کنار حمام هم دست شویی قرار داشت.
یه میز آرایش بزرگ هم سمت چپ بود.
یه کمد بزرگ هم سمت راست قرار داشت.
زود به سمت تخت راستی دویدم و چمدونم رو روی تخت گذاشتم.
محیا هم چمدونش رو برداشت آورد گذاشت کنار میز.
حوله و لباس هاش رو برداشت رو به من گفت: من برم یه دوش بگیرم بیام.
باشه ی گفتم و به اطراف نگاه کردم.
حوصله ام سر رفته بود، از بیکاری چمدونم رو برداشتم و شروع کردم به چیدن لباس هام داخل کمد.
وقتی همشون رو داخل کمد چیدم محیا هم از حموم بیرون اومد.
لباس هام رو برداشتم و به سمت حموم رفتم.
یه دوش چند دقیقه ی گرفتم و بعد از پوشیدن لباس هام از حموم بیرون اومدم.
محیا روی تخت نشسته بود و داشت با گوشیش بازی می کرد.
به سمت محیا رفتم و یکی به پشت گردنش زدم.
چون متوجه من نشده بود از ترس یه هینی کشید و با چشم های گشاد شده نگاهم کرد.
بخاطر حالتش خندم گرفت.
با خنده روی زمین نشستم و با تموم وجود خندیدم.
دیدم محیا از دستم ناراحت شد دست هام رو باز کردم وگفتم:
_ کوشولو ناراحت نباش بپر بغل خاله زود دختر خوشگل.
محیا دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه؛
ولی با دیدن دست هام چشم هاش اول گشاد شد و بعد حالت نگران به خودش گرفت.
بخاطر تغیر حالتش نگران شدم و به دست هام خواستم نگاه کنم که محیا از مچم گرفت و به سمت خودش کشید.
با این کارش دردی تو دستم پیچید.
با تعجب به دستم نگاه کردم که دیدم بدجور کبود شده.
این کی اینطوری شده؟
چرا من اصلا متوجه این نشدم؟
چرا...
با به یاد آوردن چیزی تمام پرسش های مغزم جوابی پیدا کردند.
شهاب دستم رو داشت مثل خمیر فشار می داد اینطوری شده.
با عصبانیت چشم هام رو روی هم گذاشتم و با خودم زمزمه کردم؛
romangram.com | @romangram_com