#بلای_جون_پارت_20
چند دقیقه گذشت که با باز شدن در کوپه به خودم اومدم.
شیرین بود که با عجله و نگرانی به طرفم اومد.
شیرین: وای چی شده
اشک هام رو زود پاک کردم وشالم رو که از سرم افتاده بود مرتب کردم.
روبه شیرین گفتم:
_ چیزی نیست من برم.
و با گفتن این حرف زود از اونجا خارج شدم.
چشم هام پر از اشک شده بود؛ داشتم دیوونه می شدم.
کاش یکی بهم حالی می کرد اینجا چه خبره.
واقعا سر در گم بودم.
از یه طرف از سیلی که به شهاب زده بودم راضی بودم؛ چون اون حق نداشت من و بغل کنه یا این همه چرت و پرت بگه.
از یه طرف یه حسی اون ته دلم می گفت حقش این نبود.
این حسم انقدر قوی شده بود که اشکام دونه به دونه روی صورتم می نشست.
خدایا گیجم خودت نجاتم بده.
این چه حسیه که به شهاب دارم؟
اصلا چرا قلبم انقدر باهاش آشناس انگار نه انگار که تازه شناختمش.
چرا تو بغلش احساس خوبی بهم دست داد؟
چرا احساس امنیت می کردم.
این حس های عجیب غریب چیه؟
داغونم خدا خودت دستم رو بگیر.
سرم رو با شدت تکون دادم که چشمم یه دفعه به شهاب افتاد.
رو به پنجره ی قطار ایستاده بود.
نگاهش پر از غم بود.
یه لحظه حس کرد فقط یه لحظه حس کردم برق اشک رو توی زمردی چشمای خوشکلش دیدم.
خیره داشتم نگاهش می کردم که سنگینی نگاهم رو فهمید سرش رو به طرفم چرخوند.
با افتادن نگاهش روی من چشم هاش رو با درد بست و زود سرش رو به اون طرف برگردوند به طرفش رفتم.
دهنم رو باز کردم تا چیزی بگم.
به سمتم برگشته بود.
لب هام رو تکون دادم تا سوالی که مثل خوره به جونم افتاده بود رو بپرسم.
ولی از ناراحتی و اضطراب صدام در نیومد.
سرم رو با کلافه گی تکون دادم.
خدایا خودت همه چی رو مشخص کن.
من تاقت این همه عذاب و سر درگمی رو ندارم.
با شونه های افتاده سمت کوپه رفتم.
سنگینی نگاهش رو به خوبی روی خودم احساس می کردم ولی انقدر حالم بو بود که نمی تونستم عکس العملی نشون بدم.
وارد کوپه که شدم محیا با دیدنم با نگرانی به سمتم اومدم پرسید: وای پریسا چی شده گریه کردی؟
با این حرفش قطره های اشکم بازم به صورتم ریخت.
با ریختن اشکام محیا نگران تر شد و گفت: پریسا چته دختر چی شده؟
برای چی گریه می کنی اتفاقی افتاده؟
یه چیزی بگو خوب...
با گریه خودم و انداختم بغلش.
سرم رو به سینش چسبوندم و گریه کردم.
محیا همینطور که من و تو بغلش گرفته بود اشک هام رو پاک کرد و گفت: پریسا می گی چیشده یا نه؟
نصف جونم کردی آخه تو
چون زیاد گریه کرده بودم سکسکه گرفته بودم.
برام آب آورد بعد از خوردن آب که حالم کمی بهتر شد جریان رو برای محیا تعریف کردم.
می شد نگرانی و دست پاچه گی محیارو از صورتش خوند.
سرم رو روی پاهاش گذاشت و موهام رو نوازش کرد.
از شدت گریه چشم هام داشت می سوخت.
آروم آروم چشم هام روی هم افتاد و به خواب رفتم.
romangram.com | @romangram_com