#بلای_جون_پارت_2

_ گفتم که نمی دونم!

مامان که انگار کلافه شده بود گفت: اوکی تا هشت خونه باش

آهی کشیدم و از اینکه نمی تونستم مخالفتی کنم دستم روی پیشونیم مشت شد.

با صدای آرومی جواب دادم:

_ باشه من تا هشت خونه ام.

بدون حرف دیگه ی گوشی رو قطع کرد!

نه سلامی نه خداحافظی...

عادت کرده بودم به این کار هاش، رفتار هاش اما دلم محبت هاش رو می خواست.





با تقه هایی که به در خورد سرم رو بلند کردم که شیرین و دیدم.

توی جلد معلمیم فرو رفتم و گفتم:

_ بله؟

شیرین نگاهی به ته کلاس انداخت و سپس تخته رو مورد خطاب قرار داد: خانم لطفی گفت به خانواده ام زنگ بزنم.

بلند شدم و دست به سینه به میز تکیه دادم و گفتم:

_ خب؟

دیگه به تخته نگاه نکرد؛ به صورتم زل زد و گفت: خانم شما که می دونید مامان بابای من شاغل هستند.

کیف مشکی و چرمیم و برداشتم؛ در حالی که جزوه های روی میز رو به زور توی بغلم نگه داشته بودم گفتم:

_ من باید با یکی از اولیات صحبت کنم.

شیرین با شندین این حرفم لباش رو جمع کرد و مظلوم به من که الان دیگه به جلوی در رسیده بودم نگاه کرد.

نگاهش رو نادیده گرفتم و گفتم:

_ خاله، دایی، عمه کسی رو نداری؟

نمی دونم چی شد که یک دفعه چشم هاش برقی زد و گفت: چرا خانم داییم هست.

کلافه نگاهش کردم و گفتم:

_ خیلی خب برو زنگ بزن

شیرین با نیشی باز سریع از کنارم رد شد.

دختره دیوونه است!





تقه ی به در اتاق معلم ها زدم و با احترام وارد شدم.

همه ی معلم ها به احترامم بلند شده بودند.

بعد از حرف زدن های عادی و تعارفه تیکه پاره کردن کنار دبیر فیزیک نشستم.





" شیرین "





خوشحال از کلاس خارج شدم.

آره این رو می خواستم.

خب، نقشه ام که تا الان خوب پیش رفته؛ خدا کنه تا آخر اونطوری که می خوام پیش بره و مشگلی به وجود نیاد.





جلوی در دفتر خانم لطفی که رسیدم بعد از کشیدن چند نفس عمیق تقه ی به در زدم و بعد از کسب اجازه وارد اتاق شدم.

خانم لطفی با دیدنم اخم کرد و گفت: باز چیکار کردی؟

بیخیال نگاهش کردم و گفتم:

_ کاری نکردم، فقط خانم اعتباری گفت زنگ بزنم به داییم منم اومدم همین کار رو بکنم.

سرش و با تاسف تکون داد و گفت: باشه زود باش من کار دارم.

بیخال جواب دادن شدم و بعد از گرفتن اجازه سمت تلفن رفتم.

قبل از اینکه شماره بگیرم صدای خانم لطفی رو شنیدم که می گفت: امسال خیلی شلوغ تر شدی

زیر لب طوری که نشنوه زمزمه کردم:

_ این لازمه

خدا رو شکر صدام رو نشنید و بعد از برداشتن چند تا پوشه از اتاق بیرون رفت.

یکم استرس داشتم از کارم؛ اگه عصبی می شد و به بابام می گفت چی؟

اون وقت بابام پوست کلم رو می کند.


romangram.com | @romangram_com