#بلای_جون_پارت_1



زیر باران دست در دست هم...

عاشقانه در حال قدم زدن...

گاه حرف های عاشقانه...

گاه لجبازی های من...

رویایی شده برای دل تنگ من...





زندگی یک بازی پر پیچ و خم است که درهر پیچ و خمش مراحل دشواری وجود دارد...

زندگی یک بازی دشوار است که هیچ لطافتی در آن وجود ندارد...

زندگی بازیی است که با یک سهل انگاری کوچک همه چیز به هم می ریزد و بازنده ی آن بازی می شوی..!

این خود ما هستیم که برنده یا بازنده ی بازی را مشخص می کنیم.





پریسا کیست؟

یا اصلا چیست؟

دلیل تمام سر در گمی ها و کابوس های پی در پی او چیست؟

چرا این کابوس های مبهم تمامی ندارند؟

دلیل این کابوس ها چه می تواند باشد؟

او بالاخره می تواند دلیل این سر در گمی ها و سوالات مختلفی که هر بار با تلنگری کوچک به وجود می آیند و برای مدت های زیادی مانند خوره به جانش می افتند را پیدا کند؟

او باز هم برنده ی این بازی می شود و سر بلند از این بازی بیرون می آید یا...





ماژیکم رو به طرف شیرین پرت کردم و با صدای نسبتا بلندی گفتم:

_ همین الان می ری پیش خانم لطفی و می گی من رو اعتباری فرستاده زود..!

شیرین که از ترس سیخ ایستاده بود گفت: خانم مگه من چیکار کردم؟

عصبی به صورت ترسیده ش نگاه کردم و گفتم:

_ من سه ساعته دارم اینجا درس می دم و اون وقت تو گوش نمی دی؟

شیرین با صدای آرومی گفت: وا خب خانم...

عصبی حرفش و قطع کردم و با اون کفش های پاشنه ده سانتیم به طرف در رفتم.

در و باز کردم و با اشاره ی سر ازش خواستم که بره بیرون





بچه ها هر کدوم با ترس و کینه نگاهم می کردند اما برای من هیچ کدوم از این نگاه ها مهم نبود.





شیرین از کنارم که رد شد نگاهی انداخت و با استفهام در رو محکم کشید و بست.

با خشم به در بسته نگاه می کردم که مهلا گفت: خانم اینجا چی می شه؟

نفس عمیقی کشیدم و با ملایمت شروع به صحبت کردم.





بعد از تموم شدن درس خسته روی صندلی نشستم و به بچه ها که با تکاپو از کلاس خارج می شدند نگاه کردم.





مبایلم که شروع به ویبره رفتن کرد نفسم رو کلافه فوت کردم و جواب دادم:





_ بله؟

مامان بود مثل همیشه مغرور و خونسرد.

با همون لحن سرد همیشه گی گفت: کی تموم می شه کلاست؟

دستم رو روی چشم هام گذاشتم و گفتم:

_ نمی دونم

پوفی کشید و گفت: خیلی خب ساعت اومدنت رو بگو؟

نفس عمیقی کشیدم و بی حوصله جواب دادم:


romangram.com | @romangram_com