#بلای_جون_پارت_17

چشم غرره ی بهش رفتم و شروع به راه رفتن کردم.





با صدای حرصی و کلافه ی محیا که داشت صدام می کرد دست از رژه رفتن برداشتم.

و منتظر نگاهش کردم تا حرفش رو بزنه.

محیا: وای پریسا از بس بالا پایین کردی سرم گیج رفت.

بیا بشین یه جا دیگه.

چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:

_ وای محیا یه کلمه دیگه بگی میزنم ناکارت می کنم ها.

محیا چشم غرره ی بهم رفت و دیگه ساکت شد.

می دونست اعصابم خراب باشه کسی رو نمی شناسم هرکی باشه ناکاراش می کنم.

با حرص داشتم راه می رفتم و با خودم حرف می زدم.

_ پسره ی نکبت نمی گه اینطوری ولش می کنم می فته یه چیزیش می شه ها.

همچین ولم کرد گفتم الانه می میرم.

وای اگه نگرفته بودمش که الان مرده بودم.

برگشته بهم می گه خودت گفتی دیگه.

انگار من اگه بگم خودت و بکش خودش رو می کشه که ولم کرد.

همینطور داشتم غر غر میکردم و از بالا به پایین می رفتم که با صدای جیغ بلند محیا ایسادم و متعجب نگاهش کردم.

محیا: وای پریسا یه دقیقه بیا بگیر بشین از بس غرغر کردی و راه رفتی سرم درد گرفت بابا.

با حرص نگاهش کردم که گفت:‌ ها چیه چرا همچین نگاه می کنی راست می گم دیگه بگو ببینم اصلا چی شده؟‌

کنارش نشستم و شروع کردم به تعریف کردن ماجرا.

وقتی همه چی رو گفتم، محیا از تعجب دهنش باز مونده بود.

یک دفعه همچین زد زیر خنده که نزدیک بود از ترس خودم رو خیس کنم.

با اعصبانیت نگاهش کردم و گفتم:

خنده داره گاومیش؟‌

ببین به چه روزی افتادم که دارم بایه روانی صحبت میکنم.

محیا میان خنده گفت: وای...مردم از ...از خنده...وای...

یه پس گردنی محکم بهش زدم که

دستش رو روی گردنش گذاشت و گفت: نزن بابا این گردنه ها شکست.

ابرو هام رو بالا انداختم و گفتم:‌

_ خب نخند تا نزنم.

محیا سرش و با خنده تکون داد که چشم غرره ی بهش رفتم و گوشیم رو برداشتم و شروع کردم به بازی باهاش.

وقتی شارژ گوشی تموم شد و چشم هام درد گرفت گوشی رو کنار گذاشتم.

چشم هام و بستم؛ بعد ار چند دقیقه خوابم برد.





با احساس گردن درد چشم هام رو باز کردم.

دستی به گردنم کشیدم و به سمت محیا برگشتم که دیدم خوابیده؛ از جام بلند شدم و دستی به لباس هام کشیدم.

شالم و که افتاده بود درست کردم و از از کوپه خارج شدم.

سرم و پاین انداخته بودم و سوت زنان به طرف دست شویی می رفتم.

با صدای سوت نسبتا بلندی که کنار گوشم اومد با ترس بالا پریدم و به طرف اون فردی که ترسونده بودتم برگشتم.

با دیدن شهاب عصبانیتم زیاد شد.

یه لبخند شیطون روی لبش بود و با نگاهی پیروز مندانه داشت نگاهم می کرد.

چپ چپ نگاهش کردم.

همین طور که داشتم نگاهش میکردم گفتم:

_ من چرا هر جا میرم باید تو جلوم سبز بشی؟

بعد متفکر دستم و زیر چونم گذاشتم و ادای فکر کردن و در آوردم.

با این حرکتم با غم عجیبی نگاهم کرد.

وا این چرا همچین شد؟

چون باز سر در نیورده بودم چی به چیه شونه هام رو بالا انداختم.

دیدم این داره همینطوری نگاهم می کنه هر چقدرم صداش می کنم انگار نه انگار برای همین برگشتم برم تا مصانم نترکیده.

با صداش باز به طرفش برگشتم.

با لحنی بی تفاوت و سرد که با چند دقیقه پیش داشت باهام صحبت می کرد زمین تا آسمون متفاوت بود گفت: اگه داری میری سمت سرویس راحت اشتباهه

باتعجب نگاهی به شهاب انداختم.


romangram.com | @romangram_com