#بلای_جون_پارت_16
صدای مظلومش رو شندیم که می گفت: ببخشید خانم حواسم نبود توپ خورد به شما؛ بعد از این حرفش با لب های آویزون نگاهم کرد.
لبخندی کردم و توپ رو به سمتش گرفتم و با لحنی که سعی داشتم مهربون باشه گفتم:
_ اشکالی نداره خانم خوشکله؛ با خوشحالی توپ رو از من گرفت و بعد از اینکه به نشونه ی خداحافظی دستش رو برام تکون داد و بدو بدو از من دور شد.
بعد از رفتن اون دختر بچه به سمت دخترا برگشتم.
کیمیا با خنده گفت: وای چقدری اون ناز بود؛ یه لحضه خواستم پاشم بخورمش ها
هممون به این حرفش خندیدیم.
بعد از اینکه تقریبا نیم ساعت گذشت بلند شدیم و به سمت ماشین ها رفتیم.
جلوی ماشین ها از هم خداحافظی کردیم و هرکسی به سمت خونه ی خودش رفت.
خونه که رسیدم یک راست سمت اتاقم رفتم؛ چون خسته بودم بعد از برداشتن حوله به سمت حموم رفتم و یک دوش ده دقیقه ی گرفتم و زود از حموم بیرون اومدم.
بلوز شلوار راحتی سفید رنگی پوشیدم و چون میلی به خوردن چیزی نداشتم بیخیال خوردن شام شدم و خودم رو روی تخت پرت کردم.
طولی نکشید که خوابم برد.
*********
با محیا داشتیم سوار قطار می شدیم که به سمتم برگشت و گفت: پری من برم دست شویی بیام.
باشه ی گفتم و سرم رو پایین انداختم.
با سرعت داشتم به سمت کوپه می رفتم که محکم به چیزی برخورد کردم؛ گفتم الانه که پخش زمین بشم ولی با حلقه شدن دستی دور کمرم با تعجب چشم هام رو باز کردم.
با دیدن شهاب دهنم باز موند.
این اینجا چیکارمی کنه؟
باز که رو به رو شدنمون همچین بود!
فکر کنم فکرم رو به زبون آورده بودم که عاقل اندر سف نگاهم کرد.
خودم فهمیدم چی گفتم و چه سوتی دادم.
برای همین بیخیال گرفتن جواب شدم.
شهاب با شیطنت به من که هنوز توی بغلش بودم نگاه کرد و گفت: جات راحته دیگه؟
اول منظورش رو نفهمیدم ولی کمی که فکر کردم فهمیدم منظورش چیه؛ نمی دونم چرا به جای خجالت کشیدن نیشم باز شد و مثل خودش گفتم:
_ نچ خیلی خیلی سفته، بدنم درد گرفت، ولم کن که الان از بدن درد می میرم.
شیطون گفت: مطمعنی؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
_ آره معلومه که مطمعنم
با شیطنت نگاهم کرد و شونه هاش رو بالا انداخت و دست هاش رو از دور کمر باز کرد.
با باز کردن دست هاش نزدیک بود بیفتم زمین که به زور گرفتمش و رو بهش با اعصبانیت گفتم:
_ دیوانه چرا ولم کردی نزدیک بود بیفتم زمین.
با خنده نگاهم کرد و شونه هاش رو بالا انداخت و گفت: خودت گفتی دیگه.
دهن کجی بهش کردم.
خواست جوابم و بده که با صدای سرفه ی کسی منصرف شد.
با ترس به عقب برگشتم؛ اگه یکی از بچه ها یا معلم ها من و تو این وضعیت می دیدی قطعا برام بد می شد.
با دیدن محیا نفس آسوده ی کشیدم.
محیا با نیشی باز نگاهم کرد و گفت: فکر کنم مزاحم شدم.
خواست بره که به طرفش حمله کردم و گرفتمش.
با خنده ی الکی روبه شهاب گفتم:
_ خوش بگذره ما دیگه بریم؛ دست محیا رو گرفتم و با سرعت بدون اینکه بزارم شهاب جوابم رو بده از اونجا دور شدیم.
وارد کوپه که شدیم محیا نشست و با خنده نگاهم کرد.
romangram.com | @romangram_com