#بلای_جون_پارت_15

بیخیال نگاهش کردم و گفتم:

_ از قبل می شناختمش؛ خب حالا بگو ببینم اینجا چی کار می کرد؟

المیرا دستی به مغنه اش کشید و گفت: حالا بعدا می گم.

مشکوک نگاهش کردم که نیشش و باز کرد.

بیخیال شدم و دیگه چیزی نگفتم.





وای خدا اینجا چه خبره دارم گیج می شم.

یا یه چیزی رو از من پنهون می کنند یا اینکه من قاطی کردم.

به نظرخودم حدس دوم درسته.

آره همینطوره وگرنه چی رو از من باید پنهون کنند؟

با صدای در از فکر بیرون اومدم.

به طرف در برگشتم که دیدم کیمیا با نیش باز داره نگاهم می کنه؛‌ با دیدن کیمیا از جام بلند شدم و خواستم به سمتش حمله کنم که المیرا گفت: بشین سرجات الان می خوری زمین یه چیزیت می شه با اون کفش ها...

با این حرفش به کفش های پاشنه بلندم نگاه کردم خندم گرفته بود ولی قورتش دادم و بعد از اینکه یه چشم غرره ی توپ به کیمیا رفتم سر جام نشستم.





کیمیا به زور خودش رو کنارم جا کرد و کنار گوشم گفت: پری نجاتم بده از صبحی دارم اینجا هلاک می شم.

خنده ی کردم و گفتم:

_ به نظرت الان المیرا اینجا رو ول می کنه میاد بیرون؟

کیمیا با حرص گفت: خوب می دونم که نمیاد و برای همین به تو می گم که راضیش کنی تو که خوب راهش رو بلدی!

با حرص نگاهش کردم که خنده ی ریزی کرد و شونه هاش رو بالا انداخت.

به سمت المیرا برگشتم و گفتم:

_ الی؟

المیرا سوالی نگاهم کرد و گفت: بله؟

مظلوم نگاهش کردم و با لحنی ناراحت گفتم:

_ من حوصله ام سر رفته؛ بریم بیرون؟

المیرا چشم هاش رو ریز کرد و با دقت به من نگاه کرد.

همچنان ظاهرم رو حفظ کرده بودم که با باشه ی که المیرا گفت من و کیمیا با جیغ هم دیگه رو بغل کردیم.





کیمیا زود از جاش بلند شد و گفت: خوب پاشو پری پاشو که الان این منصرف می شه ها

با خنده از جام بلند شدم و بعد از برداشتن کیفم هر سه با هم از اتاق المیرا بیرون اومدیم.

کیما به سمت اتاقش رفت تا کیفش رو برداره و من و المیرا هم با هم از شرکت خارج شدیم.

گوشیم رو از کیفم در آوردم و شماره ی محیا رو گرفتم.





بعد از اینکه با محیا هماهنگ کردم کیمیا از شرکت خارج شد.

سوار ماشین شدم و بعد از اینکه کیمیا هم سوار ماشین المیرا شد به سمت آدرسی که محیا داده بود رفتیم.





جلوی پارکی که محیا آدرسش رو داده بود که رسیدیم از ماشین پیاده شدم و باهم وارد پارک شدیم.

محیا رو هم که پیدا کردیم دنبال یه نیمکت خالی گشتیم.

ولی همه ی نیمکت ها پر بود.

وقتی دیدم روی نیمکت ها جایی نیست گفتم:

_ خوب بیاین رو چمن ها بشینیم مگه چیه؟

بچه ها که معافقط کردن زیر یک درخت نشستیم.

المیرا رفت تا خوراکی بخره.





المیرا که اومد کنار هم نشسته بودیم و همونطور که صحبت می کردیم تخمه هم می شکستیم.

یک دفعه چیزی از پشت به سرم خورد.

با درد دستم و روی سرم گذاشتم و آخی گفتم.

همونطور که دستم روی سرم بود به پشت برگشتم که یه دختر بچه ی حدود هفت و یا هشت ساله که با ترس داشت نگاهم می کرد رو به رو شدم.

بیخیال درد سرم شدم و با لبخند نگاهش کردم.


romangram.com | @romangram_com