#بلای_جون_پارت_14

یعنی چیزی نداشتم که بگم؛ قشنگ تلافی کارم رو تو چند دقیقه سرم در آورده بود.

وقتی دید نمی خوام چیزی بگم بیخیال نگاهم کرد.

هوف خوب شد زیاد گیر نداد ها وگرنه از خجالت می مردم

بی خیال فکر کردن شدم و گفتم:

_ می خواستید چیزی بگید؟

با این حرفم نگاهش رنگ غم گرفت و سرش رو پایین انداخت.

تو همون حال گفت: هیچی بیخیال.

بعد از این حرفش از پله ها بالا رفت.

وا یعنی چی پسره ی دیوانه قاطی داره.





این کیمیا هم معلوم نیس کجا غیبش زد خواستم برم پایین که یه چیزی مانع رفتنم شد.

شهاب چرا اینجا بود؟

با این فکر بیخیال پایین رفتن شدم و از پله ها بالا رفتم.

بدون در زدن داخل اتاق پریدم.

شهاب هم تو اتاق بود؛ نه شهاب ترسید و نه المیرا.

المیرا به این کارهام عادت داره نمی ترسه شهاب چرا نترسید پس؟

اصلا این تو اتاق چیکار داره؟

بیخیال برم داخل از صحبت هاشون می فهمم دیگه!

باز بیخیالی به خودم گفتم و به داخل رفتم و با نیشی باز گفتم:

_ مزاحم که نیستم؟

اگه مزاحمم برم بیرون.

با این حرفم خواستم به طرف در برم که صدای شهاب و شنیدم که می گفت: نه مزاحم نیستید لطفا بفرماید داخل.

وا این چرا گفت؟

مگه نباید المیرا می گفت؟

طبغ عادتم که از چیزی سر در نمی آوردم بیخیالی می گفتم و شونه بالا می نداختم این کارو کردم.

المیرا داشت با تعجب به شهاب نگاه می کرد که شهاب یک نگاه بیخیال بهش انداخت.

به طرف مبل رفتم و روش نشستم.

با دیدن شکلات های که عاشقشون بودم چشم هام برق زد؛ یه لحضه یادم رفت تو اتاق تنها نیستیم.

با خوشحالی دستم و جلو بردم و یدونه شکلات برداشتم و بازش کردم و تو دهنم گذاشتم.

با لذت شروع به خوردن کردم.

نگام به المیرا افتاد که با خنده داشت نگاهم می کرد، آروم آروم به سمت شهاب برگشتم که دیدم اونم با لبخند کوچیکی داره نگاهم می کنه؛ با دیدن این وضیعت آب دهنم پرید تو گلوم و شروع به سرفه کردم.





المیرا به طرفم اومد و چند بار به پشتم زد.

بعد از اینکه سرفم تموم شد گفت: حالت خوبه آبجی؟

سرم و تکون دادم و گفتم:

_ نگران نباش خوبم و بعد از این حرف گفتم:

_ اوم؛ من برم مزاحم شدم، این حرف و زودم و زود از اتاق فرار کردم.





وای خدا چرا من امروز همچین شدم؟ داشتم به اینها فکر می کردم که با باز شدن در اتاق المیرا از فکر بیرون اومدم.

المیرا و شهاب از اتاق بیرون اومدند و بعد از خداحافظی از هم جدا شدند.

به طرف در رفتم و با سر ازش خداحافظی کردم قبل از اینکه برم داخل به شهاب که با سرعت دور می شد نگاه کردم.

از دیدم که خارج شد بازم شونه هام رو بالا انداختم و به داخل اتاق رفتم.





به طرف مبل رفتم و در حالی که داشتم می نشستم گفتم:

_ این چرا اینجا بود؟

دست پاچه شدن المیرا رو به وضوح فهمیدم.

با دست پاچگی گفت: خب...خب کار داشت دیگه!

با دقت نگاهش کردم و گفتم:

_ اون وقت می تونم بپرسم این اینجا چی کار داره؟

المیرا بدون اینکه به سوالم جواب بده گفت: تو از کجا می شناختیش اصلا؟


romangram.com | @romangram_com