#بلای_جون_پارت_12
به صورتش نگاهی کردم و گفتم:
_ نمی دونم هنوز تصمیم نگرفتم.
خانم امیدی: بیایید عالی می شه هم زیارت می کنید و هم کمی حال و هواتون عوض می شه.
چند روزه به نظرم میاد حالتون خوب نیست.
متعجب نگاهی بهش کردم و گفتم:
_ برای چی این فکر رو می کنید؟
من حالم کاملا خوبه.
خانم امیدی: خب خدا رو شکر که حالتون خوبه.
لبخندی به چهره ی شیرینش زدم و گفتم:
_ شما می رید؟
خانم امیدی: آره فکر کنم برم.
آهانی گفتم و دیگه ساکت شدم.
زنگ خورده بود و همه ی تو کلاس ها بودند.
بلند شدم همراه خانم امیدی از اتاق بیرون اومدم.
این کلاس هم برم تمومه.
جلوی در کلاس از خانم امیدی جدا شدم و بعد از زدن چند تقه چند نفس عمیق کشیدم و وارد کلاس شدم.
با خوردن زنگ با خستگی روی صندلی نشستم و به بچه ها که از کلاس خارج می شدن نگاه کردم.
چند دقیقه بعد بلند شدم و بعد از جمع کردن وسایل هام از کلاس خارج شدم.
خسته نباشینی به دبیر ها گفتم و از مدرسه بیرون اومدم.
می دونستم برم خونه نمی تونم از تنهای دووم بیارم برای همین به طرف شرکت کیمیا و المیرا رفتم.
جلوی شرکت که رسیدم بعد از اینکه ماشین و پارک کردم پیاده شدم و به طرف در شرکت رفتم.
چون زیاد اینجا میام همه دیگه می شناختنم.
جلوی آسانسور که رسیدم دکمه رو زدم تا پایین بیاد.
بعد از چند دقیقه پایین اومد سوار شدم و دکمه ی طبقه ی سوم رو زدم.
آسانسور که ایستاد زودی بیرون پریدم.
خانم رسولی که منشیه کیمیا بود با دیدنم از جاش بلند شد؛ با لبخند به طرف میزش رفتم و بعد از سلام و احوال پرسی گفتم که به کیمیا بگه بیاد اتاق المیرا.
خانم رسولی سرش و تکون داد و چشمی گفت.
بعد از اطلاع دادن به المیرا وارد اتاق شدم.
المیرا با دیدن من از پشت میزش بیرون اومد و با خوشحالی به طرفم اومد.
خواست بغلم کنه که جا خالی دادم و خیلی شیک رفتم نشستم پشت میزش!
با دست ها و دهنی باز متعجب داشت نگاهم می کرد.
با دیدن وضعیتش یه خنده ی بلند سر دادم.
با صدای خندم از بهت خارج شد؛ یه چشم غرره ی توپ بهم رفت و گفت: ایشش اصلا لیاقت نداری که بغلت کنم بیشعور.
با این حرفش بازم یه خنده ی بلند دیگه ی کردم.
اصلا من مواقعی که پیش اینا هستم غم و غصه یادم می ره و الکی برای خودم می خندم.
همینطور داشتم برا خودم می خندیدم که در به شدت باز شد.
از ترس یه متر بالا پریدم.
با دیدن کیمیا که با نیش باز و چشم های شیطون داشت ما رو نگاه می کرد تازه گرفتم که چی شد.
از روی صندلی بلند شدم و با اون کفش های بلند به سمت کیمیا دویدم.
کیما با دیدن من که داشتم بهش می رسیدم از اتاق خارج شد و با خنده به طرف پایین رفت.
همه ی اون های که اینجا کار می کردند با خل بازی های ما آشنای داشتند و براشون عجیب نبود.
با خنده داشتند نگاهمون می کردند.
با اون کفش ها به سرعت داشتم از پله ها پایین می رفتم.
کیمیا چون کفش هاش تخت بود با سرعت از من دور شده بود و منم ازش عقب مونده بودم.
romangram.com | @romangram_com