#آوا
#آوا_پارت_9


آزیتا از جاش بلند شد : مرسی آبجی کوچولو حالا پاشو برو میز حساب کن


میز حساب کردم و رفتیم دانشگاه استاد آزیتا اومده بود و کارها آماده بود با هم رفتیم سر کلاسش تا کارها رو تحویل بده و برگردیم خونه . شکوفه تا ما رو دید اومد طرفم : مرسی آوا ، دمت گرم این پسر رو خوشحال کردی


: حالا تو چرا اینقدر خوشحالی


شکوفه : خوب مگه نمی دونی ، شادمهر یکی از آشناهای خانوادگی ماست


به آزیتا نگاه کردم و اون بهم خندید و با یلدا دوستش رفت تا پروژه رو تحویل بده . بالاخره کارش تموم شد و با هم به طرف خونه راه افتادیم


آزیتا : دلم خنک شد حسابی حالت گرفته شد تا تو باشی تو کارهای من دخالت کنی


: خوب آشنای شکوفه باشه فامیل نزدیکشون که نیست


آزیتا : خود تو یکبار از دسته نندازی


: نه عزیزم خاطرت جمع


همون شبی مادر شادمهر تماس گرفت و برای فردا وقت گرفت که بیاد خونه ما . آزیتا همش نفرینم می کرد و من بهش می خندیدم .


---


آوا بلند شو مگه نمی خواهی بری مدرسه


از جام بلند شدم : چرا مامانی الآن پا میشم


مامان : پاشو عزیزم دیرت میشه


حاضر شدم می خواستم برم مدرسه مامان صدام کرد : آوا تو پسر رو دیدی


: آره مامان خودم شماره خونه رو دادم


مامان : چه طوری بود ؟


: پسر خوبی دیده می شد ولی خوب باید تحقیق کنیم ببینیم چطوری ، آزیتا می گفت خیلی وقت ازش خواسته شماره خونه رو بده ولی اون زیر بار نمی رفته . حالا تا قسمت چی باشه مامان


مامان لبخندی زد : آره عزیزم تا قسمت چی باشه


: نترس مامان همه چیز و به خدا بسپار درست میشه


مامان سرش و تکون داد و رفت توی آشپزخونه ، می دونستم نگران یکبار زندگی آزیتا مثل خودش بشه ولی خوب شاید همه چیز خوب پیش بره هیچ چیز معلوم نیست ازدواج به قول خانم ادبیاتمون شبیه یک هندوانه سر بسته است و معلوم نیست چه رنگی ، خدا کنه مال آزیتا قرمز قرمز باشه .


باز تو که تو فکری

romangram.com | @romangraam