#آوا
#آوا_پارت_10



: سلام مهتاب خوبی


مهتاب : اره چه خبر چیزی شده


: امروز قرار برای آزیتا خواستگار بیاد


مهتاب : خوب کی هست ؟


جریان دیروز براش تعریف کردم ، بهشم گفتم مامانم خیلی نگران


مهتاب : خدا کنه آزیتا خوشبخت بشه تا مامانت راحت بشه ، تا نوبت تو برسه خیلی طول میکشه


: حالا که گفته من می خواهم عروس شم نکنه برای تو خبری


مهتاب : اره دیروز دایی و زن دایی اومده بود خونه مامان همش درباره انوش حرف می زدند که آره انوش این طوری انوش اون طوری


: خوب مگه بده


مهتاب : ای کاش دایی به جای سه تا پسر یک دختر داشت تا یکی شون برای علی می گرفتم


: چرا علی ؟


مهتاب : خوب علی اخلاقش مثل مامان ولی من اخلاقم شبیه باباست اصلاً نمی تونم طبق برنامه جلو برم ، انوشم که نظامی . فکر کن کم از دست نظامی ها کشیدم که باز برم زن نظامی بشم ، زندگیم میشه مثل الآن مامان و بابا


: شاید انوش اون طوری نباشه


مهتاب : اوه باز اون از همه بدتر صد رحمت به دایی و بابابزرگم ، یک روز خونه بابابزرگ بودیم اونها هم اومدن راس ساعت یک که شد گفت : مگه ناهار نمی خوریم ساعت یک


: مهتاب جون بهتر دور این انوش خط بکشی چون اصلاً گروه خونیش به تو نمی خوره حساب کن یک روز با هم قرار داشته باشید اون راس ساعت اونجاست و تو بعد از دو ساعت داری لی لی کنان میری پیشش


مهتاب خندید : واقعاً موافقم آوا ، مداد قرمز و برداشتم و دورش یک خطر پر رنگ کشیدم که یادم نره


با هم وارد مدرسه شدیم . خیلی منتظر بعدازظهر بودم تا شادمهر با خانواده اش بیان . بالاخره بعدازظهر شد و شادمهر با پدر و مادر و خواهرش اومد خانواده خیلی خون گرم و مهربانی داشت . وقتی آقای سلامی از مادرم سوال کرد که پدر ما کجاست احساس کردم غمی سنگین رو دل مامانم نشست به من نگاهی کرد و من در جواب آقای سلامی :


پدر و مادرم خیلی وقت از هم جدا شدند ، و چون پدرم زندگی جدیدی شروع کردند با هم رابطه ای نداریم .


آقای سلامی : متاسفم


با اینکه من از همه غم بیشتری داشتم ولی شهامت بیشتری داشتم تا بقیه ، حتی پدرجون و مادرجون وقتی آقای سلامی این سوال پرسید به من نگاهی کردند .


خانم سلامی از مادرم اجازه گرفت تا شادمهر با آزیتا صحبت کنه . اون دو تا رفتند تا با هم صحبت کنند ، از خانواده سلامی خیلی خوشم اومد چون دیگه هیچ حرفی در مورد پدر نزدند و خیلی خوب با قضیه کنار اومدند.



romangram.com | @romangraam