#آوا
#آوا_پارت_7



سلامی اومد نشست : خوب خانم شجاعی پایان نامه تون و انتخاب کردید یا نه ؟


آزیتا : چرا می خواهم روی خانه کودک کار کنم


یکدفعه از دهنم پرید بیرون : به جای خانه کودک روی یک چیزی کار کن به درد بخوره


آزیتا برگشتم سمت : به گو آبجی کوچولو گوش می کنم


سلامی : اگه ایده ای دارید بگید چون من هنوز نتونستم تصمیم بگیرم


شونه هام و بالا انداختم : من نمی دونم


سلامی : حتماً یک ایده ای داشتید که این حرف و زدید


: خوب آزیتا به من گفت چند نفر هستند که این موضوع رو انتخاب کردند پس آدم باید بره دنبال یک ایده جدید تر


سلامی : خوب اون ایده رو بگید


آزیتا : خوب بگو دیگه


: خوب تا حالا رفتید خونه سالمندان ، شده برید بهزیستی ، شده به فکر یک موزه باشید ، به فکر یک کتابخونه


سلامی : ایده جالبی مخصوصاً موزه و کتابخونه


آزیتا : دیر گفتی من کار و دادم قبول شد


غذا رو آوردند و من خیلی راحت شروع کردم به خوردن ولی آزیتا معلوم بود نمی تونه زیاد راحت باشه سلامی هم سرش توی غذا خوردن بود


سلامی سرش بلند کرد : ایده خواستی برای کتابخونه دارید


به آزیتا نگاه کردم : نه


سلامی : لطفاً به من بگید شادمهر من اینطوری راحت ترم بارها با خانم شجاعی هم گفتم ولی ایشون فقط به فامیل من و صدا می کنند .


: خوب شاید خواهرم اینطوری راحت تر


سلامی : ولی من دلم می خواهد من از خودتون بدونید


: چطوری آقا شادمهر


شادمهر : شادمهر خالی لطفاً



romangram.com | @romangraam