#آوا
#آوا_پارت_50
برگشتم سمتش : خوب با اجازه ، زشت نرم
از جام بلند شدم ته دل خوشحال بودم که حال این شکور رو گرفتم فکر نمی کرد برم . به طرف فریبرز رفتم از جاش بلند شد دستش و به طرف دراز کرد منم باهاش دست دادم : سلام
فریبرز : سلام خانم فراری ، همیشه فرار می کنی
: نه
فریبرز : صبح بیدار شدم نبودی
: خوب خواهرم خونه تنها بود رفتم پیشش
فریبرز به میز ما نگاهی کرد : خوب مثل اینکه حسابی اون میز و با خودم دشمن کردم
برگشتم و نگاهی کردم دیدم شکور و شکوفه دارند نگاهم می کنند : زیاد مهم نیست
فریبرز : خوب کدوم یکی خواهرت
: اونی که پشتش به ما
فریبرز : آهان . اه علی و مهتابم اومدند
برگشتم دیدم مهتاب به طرف میز بچه ها رفت و داره باهاشون احوال پرسی می کنه و سریع اومد سمت ما و من و بغل کرد : سلام
: خوبی مهتابی
مهتاب : خودتی چقدر بهت بگم نگو مهتابی
: ببخشید . سلام علی
علی باهام دست داد : سلام ، بیا برو پیش اون ها که فکر کنم الآن من و بکوشند
: به تو چکار دارند ؟ بخواهن حرفی بزنن به من می زنند
نیم ساعتی پیش بچه ها بودم که آزیتا برام پیام داد بیا
: بچه ها اگه ایراد نداره و براتون سخت نیست سر یک میز بشینیم
فریبرز : نه چه ایرادی ، فقط فکر کنم اونم پسر حسابی برای من و علی نقشه کشیده
: غلط کرده
romangram.com | @romangraam