#آوا
#آوا_پارت_5

شکوفه : فکر نکنی گفتم که از من خوشت بیاد واقعیت و گفتم برو عکس های قبل تو با الآنت بسنج می فهمی که راست می گم


آزیتا : بسته دیگه شکوفه الآن بین ما رو به هم می زنی ها


سلام خانم شجاعی


من و آزیتا هر دو با هم به طرف صدا برگشتیم ، آزیتا کمی سرخ شد : سلام آقای سلامی


سلامی : سلام شکوفه خانم ، سلام خانم


من جواب سلامش دادم


شکوفه : سلام شادمهر خوبی ؟ پروژه به کجا رسید


آزیتا : وای پروژه ببخشید دیر شد ، آوا بدو که بچه ها منتظر منن


آزیتا دستم و گرفت ، دنبال خودش کشوند وارد یک تایپ و تکثیری شدیم : آقای سرابی اینم فلش این و امتحان کنید


آقای سرابی : بده خانم شجاعی


روی صندلی نشستم و داشتم بچه ها رو نگاه می کردم که هر کدوم یک کاری انجام می دادند من که اصلاً حوصله این کار ها رو نداشتم دلم می خواهد توی یک رشته بدون زحمت قبول بشم که نخواهد اینقدر کاردستی درست کنم .


آزیتا : خوب بیا بریم آوا


آوا : تموم شد


آزیتا : دیگه تا اینجاش با من بود بقیه اش با یلدا اون باید کار و تحویل بگیر


: پس بیا بریم یک چیزی بخوریم که من خیلی گرسنه ام


آزیتا : باشه بزار به شکوفه بگم


: آزیتا جان من


آزیتا : بیا بریم آوا خود تو لوس نکن


چاره ای نبود برای اینکه آزیتا ناراحت نشه رفتیم شکوفه داشت با چند نفر حرف می زد : تو اینجا باش تا من شکوفه رو صدا بزنم


ده دقیقه شد آزیتا هنوز داشت حرف می زد بیست دقیقه شد بازم این آزیتا نیومد دیگه خسته شده بودم به طرفش رفتم : آزیتا جون


آزیتا برگشت سمت : الهی این شکوفه بمیره که از خواهرم یادم رفت


سلامی : خانم شجاعی خواهرتون


romangram.com | @romangraam