#آوا
#آوا_پارت_45
اونقدر خسته بودم که زود خوابم برد صبح با صدای گوشیم بیدار شدم آزیتا بود : بله
آزیتا : نمی خواهی بیای خونه ؟
: دیشب دیر خوابیدم
آزیتا : پاشو بیا دیگه ساعت دوازده است
: چشم آزیتا از الآن که نمی خواهیم بریم بیرون
آزیتا : می دونم ولی من تنهام
: مامان کجاست ؟
آزیتا : همه رفتند دیدن خاله
: خاله نازی
آزیتا : نه بابا خاله خانم
: باشه سعی می کنم زود بیام فعلاً
از جام بلند شدم مهتاب هنوز خواب بود سریع رفتم دستشویی و اومدم توی اتاق و حاضر شدم : مهتاب مهتاب
مهتاب : چی شده ؟
: من دارم میرم
مهتاب : کجا ؟
: آزیتا خونه تنهاست میرم پیشش
مهتاب : باشه برو
: شب یادت نره قول دادی ها
مهتاب : باشه
یواش اومدم بیرون فریبرز و علی هنوز خواب بودند کفش هام و پوشیدم ، آروم از خونه رفتم بیرون . سریع ماشین گرفتم و رفتم خونه
سلام آزیتا
دیدم آزیتا روی مبل غمبرک زده : چیزی شده
romangram.com | @romangraam