#آوا
#آوا_پارت_44



زدم تو سرش : خوب من تو رو دوست دارم


مهتاب : خوب آزیتا هم شکوفه رو دوست داره


: مهتاب میای دیگه


مهتاب : یک فکری دارم بگم


: بگو ببینم چیه


مهتاب : تو به من بگو فردا کجا میری بعد من و علی ام میام اونجا و مهمونی رو بهم می ریزیم


: علی قبول می کنه


مهتاب : آره اون با من


: مهتاب قول دادی ها


مهتاب : خاطرت جمع فقط حتماً با من در تماس باش


: باشه


کنار هم روی تخت دراز کشیدیم : از سروناز خیلی خوشم اومد ، مهتاب ببین اگه علی دوستش داره خوب با مامان و بابات صحبت کن


مهتاب : من الآن نمی تونم با مامانم حرف بزنم می دونی که اوضاع خودم چطوری


: کاش من می تونستم کمکش کنم


مهتاب : آوا من عشق و توی چشم های علی دیدم


: آره منم متوجه شدم


مهتاب : ولی من احساس کردم برخورد تو براش خیلی مهم


: دیوونه اصلاً اینطور نیست ، وقتی من اومده بودم توی اتاق علی اومد بهش گفتم بهتر بره بیرون سروناز ناراحت نشه اونم به من گفت اگه قرار برای این چیز ها ناراحت بشه بهتر برای همیشه بره . مهتاب اگه من بودم حتماً بهش کمک می کردم


مهتاب : حالا بزار مطمئن بشم اول با خودش حرف می زنم بعد با بابا


: آره خوب من خیلی خوابم میاد ، شب بخیر


مهتاب : شب بخیر



romangram.com | @romangraam