#آوا
#آوا_پارت_43
مهتاب : آوا فردا شب نمیری بیرون ها من غیرتی میشم
: فردا شب نمی خواهم برم ، امشب می خواهم برم
مهتاب : امشب که تموم شد
فریبرز : مهتاب هنوز امشب نیومده ساعت دو صبح ها
مهتاب : اصلاً منم باهات میام
: بیا بریم
علی : کجا برنامه میذارین
مهتاب : هیچی بین خودمون
علی : یعنی من غریبه ام دیگه
: می خواهم با خواهرم و شوهر خواهرم و چند تا از دوستاشون بریم بیرون
از این که مجبور بودم به خاطر کارهای مهتاب هی توضیح بدم حسابی عصبی شده بودم ، چای رو برداشتم : شب بخیر
علی : شب بخیر خوب بخوابی
فریبرزم فقط سری تکون داد رفتم توی اتاق مهتابم اومد در رو که بست :
میشه جلوی اون دهن تو بگیری دلیلی نداره من بخواهم به این دو تا توضیحی بدم به مامانم تا حالا اینقدر توضیح نداده بودم که به این دو تا دادم
مهتاب دستش و به عنوان تسلیم بالا آورد : ببخشید فهمیدم خراب کاری کردم
مهتاب اومد کنارم نشست : حالا می خواهی چکار کنی
: آزیتا چی نوشته بود
مهتاب : التماس که شب باهاشون بری بیرون
: وای مهتاب اونقدر از این شکوفه بدم میاد که خدا می دونه
مهتاب : حالا خدا رو چی دیدی شاید تو هم از شکور خوشت اومد
: مهتاب من اگه از شکورم خوشم بیاد هیچ وقت زنش نمیشم چون نمی تونم شکوفه رو تحمل کنم . نمی دونم آزیتا چرا تحملش می کنه .
مهتاب : به همون دلیلی که تو من و تحمل می کنی
romangram.com | @romangraam