#آوا
#آوا_پارت_40


از دست مهتاب نمی تونستم منم جلوی خنده ام و بگیرم


مهتاب بلند شد رفت توی اتاق تا اومدم من برم علی دستم گرفت و مجبورم کرد بشینم : آوا بگو موضوع چی بوده نکنه امشبم جلوی آزاده همین کار و کردین که اون ناراحت شده


دستم تکون دادم : نه بخدا اصلاً نمی دونم چرا آزاده ناراحت شده این موضوع به بعد از اون ربط داره


علی : بگو آوا من و فریبرز واقعاً داریم ناراحت میشیم


لبم و گاز گرفتم : راستش


به چشم های فریبرز نگاه کردم : اون روز که شما به خاطر اون دخترها کتک خوردید من و مهتاب بودیم


علی اخم هاش و کرد توی هم فریبرزم با یک حالت دیگه به من نگاه کرد


علی : به کی داشتین زنگ می زدین ؟


: راستش صبح من و مهتاب انوش برد ، مهتاب بهش گفت ظهر میای دنبالمون اونم گفت کار دارم نمی تونم ، وقتی از جلسه اومدیم بیرون انوش اومده بود ، مهتاب و که می شناسی بهش برخورده بود که چرا صبح گفته کار دارم بعد ظهر اومده بود برای همین با انوش برنگشتیم ، مهتاب چون می دونست بره خونه ممکنه مامان بهش گیر بده زنگ زد به باباش خونه نبود شرکت و گرفت ، خلاصه همون موقع پسر مزاحم من شد و بعدشم که دعوا شد مهتابم که ترسیده بود دست من و گرفت و با هم اومدیم خونه


فریبرز : دیدی علی اونقدر بد شانس نبودم


: واقعاً ممنون خیلی لطف کردید .


فریبرز : خواهش می کنم


مهتاب خندون اومد : خوب من دیگه نمی خندم


علی : چرا حالا می خندیدی


مهتاب : علی خوب نبودی اگه صحنه رو میدی


فریبرز : تو چطور من و نشناختی


مهتاب : اونقدر از عکس العمل تو ترسیده بودیم که زود رفتیم


: آخه راستش من و مهتاب از اینجور دعواها خاطر بدی داریم مگه نه مهتاب


مهتاب سرش و تکون داد


علی : چرا ؟


: یکبار دیگه ام من و مهتاب داشتیم از مدرسه می اومدیم یک پسر مزاحم ما شد خلاصه یک پسر اومد اون حسابی زد تا اومدیم ازش تشکر کنیم شماره تلفنش و در آورد و گفت با اون تماس نگیرین با من تماس بگیرین ، برای همین ما اون روز نایستادیم


علی : کار خیلی خوبی کردین آدم متمدن که دعوا نمی کنه

romangram.com | @romangraam