#آوا
#آوا_پارت_39
علی : خوب بهش نگو کجا میری
فریبرز : بچه ها بهش گفته بودند و گرنه من بهش هیچی نگفتم نمی دونم چرا این خاله گیر داده به من ولم کنم نیست . واقعاً آوا معذرت می خواهم بخدا نمی دونم چی بگم بچه است دیگه شما ببخشید
مهتاب : کجاش بچه است اگه اون بچه است من و آوا به دنیا نیومدیم
فریبرز : بابا مهتاب این آزاده همش پانزده ساله ش
ساندویچ پرید تو گلوم مهتاب زد پشتم : واقعاً پانزده ساله ش
فریبرز: آره بخدا هر چی به بابا میگم این به درد فرشید و فرامرز می خوره گوش نمی کنند . آزاده هم گیر داده به من نمی دونم باید چکار کنم
علی : باید باهاش یکم جدی برخورد کنی
فریبرز : رفته خونه زنگ زده به بابا ، بابا الآن بهم زنگ زد که چرا تنها گذاشتم رفته ، منم گفتم آبروم جلوی همه برده ، جریان و که گفتم آروم شد . نمی دونم باید چکار کنم
علی : واقعاً که بدشانسی
فریبرز : آره بابا این که بهم ثابت شد . اگه به خاطر دیگرانم دعوام بشه یک لحظه نمی مونند تشکر کنند . همچین رفتند انگار اصلاً نبودن
فریبرز زد پشت دستش : الهی این دست بشکنه دیگه از این کارها نمی کنم ببینم صورتم چه ریختی شده
مهتاب یکهو زد زیر خنده با اخم بهش نگاه کردم
علی : چی شد ، که تو زدی زیر خنده
مهتاب به من نگاهی کرد : هیچی یاد یک چیزی افتادم خنده ام گرفت
علی : آوا موضوع چی بود
: هیچی باور کن مهتاب و نمی شناسی یک دفعه می خنده
علی با تردید به من و مهتاب نگاه کرد
مهتاب دوباره زد زیر خنده اونقدر می خندید که همه از خنده اش خنده مون گرفت
: بمیری مهتاب پاشو برو تو اتاق
مگه می تونست بلند شه همش می گفت : وای خدا دلم
بالاخره بعد کلی خندیدن ساکت شد فریبرز : مهتاب چی بود
مهتاب به فریبرز نگاه کرد دوباره خندید
romangram.com | @romangraam