#آوا
#آوا_پارت_38
اونقدر خسته بودم که اومد روی زمین نشستم و پام دراز کردم علی اومد کنارم نشست : آوا دیگه ناراحت که نیستی
بهش نگاه کردم : نه وقتی گرسنه میشم یعنی یادم رفته
علی خندید : خوبه
فریبرز اومد توی حال و من زود پام و جمع کردم
فریبرز : راحت باشید آوا خانم
علی : اگه راحت باشه اون خانم آخرش چی بود
فریبرز : نمی دونم ، حالا پاشو علی چند تا متکا بیار دراز بکشم که خیلی خسته ام
علی : پاشو برو پررو من حوصله ندارم
فریبرز : علی تور و خدا
نمی خواهد من میارم
فریبرز : الهی فدای آبجی گلم برم مرسی مهتاب جون
مهتاب : اگه این زبون نداشتی چکار می کردی .
مهتاب با چند تا متکا برگشت علی و فریبرز متکاها رو برداشتند و یکی برای من نگذاشتند .
مهتاب برای من و علی ساندویچ آورد . تا اومدم گاز بزنم فریبرز به من نگاه کرد : می خورید
فریبرز : کسی که از ما سوال نکرد
مهتاب : می خواستی بگی
فریبرز : من ساندویچ
ساندویچ و نصف کردم : بیان
فریبرز : قربونتون
علی : فریبرز یک بار دیگه این آزاده رو دنبالت راه بندازی من می دونم تو ، ابروم جلوی سروناز برد ، حالا بماند که آوا از خودمون
فریبرز سرش و تکون داد : وای علی نگو دلم می خواهد بکشمش
romangram.com | @romangraam