#آوا
#آوا_پارت_35
فریبرز : به خدا منم نفهمیدم چرا اینطوری کرد ، می خواست بلند شه گفت خیلی بی شعوری . اگه شما فهمیدن منم فهمیدم
علی : در هر صورت من خیلی از آوا خجالت کشیدم
فریبرز : خودم و بگو آنچنان با دختر بر خورد کرد که خودم مونده بودم
یکی دیگه گفت : یکی از دختر ها گفت چون آوا و مهتاب داشتند با هم حرف می زدند فکر کرده در مورد اون و فریبرز ناراحت شده
علی : چرا همچین فکری کرده
دوباره پسر : چون رو به روی فریبرز و آزاده بودند
فریبرز : اصلاً در مورد من و اون حرف بزنند چرا باید ناراحت بشه اون که با من اومده بود اگه نمی خواستم بیارمش که نمی تونست بگه حتماً باید من و ببری
دوباره همون پسر : برای اینکه زیادی بهش رو دادی ، اگه دوست من بود دیگه محلش نمیدادم
فریبرز : خوب منم محلش ندادم
دیگه شروع کردند از کار حرف زدن من و مهتابم تمام ظرف ها رو شستیم و توی آشپزخونه با هم نشستیم به حرف زدن
: مهتاب از فریبرز عکس گرفتی
مهتاب : آره چرا ؟
: می خواهم ببینم چه شکلی
علی چرا این کادو رو باز نکردی
علی : خوب شد گفتی
فریبرز : نوشته تولد مبارک آوا
علی : چون نبود باز نکردم
فریبرز : حالا پاشو بازش کن
علی : آوا جان بیا
خودم و مرتب کردم و رفتم بیرون : بله
مهتابم دنبالم اومد
romangram.com | @romangraam