#آوا
#آوا_پارت_34
علی : پس بیا بریم
با علی از اتاق خارج شدم بعضی از دوستاش حاضر شده بودند و داشتند می رفتند ، مخصوصاً اونها که همراهشون یک دختر بود . سروناز حاضر شده بود بره اومد طرفم : آوا جون خیلی خوشحال شدم دیدمت امیدوارم بازم همدیگر و ببینیم
لبخندی زدم : خیلی خوشحال میشم بیشتر ببینمت
سروناز رو کرد به علی : علی جان یک قرار بیرون بزار آوا جون و مهتاب جونم بیار
علی : باشه حتماً ، بزار کنکورشون تموم بشه یک روز قرار میذارم .
سروناز من و بوسید و رفت .
رو کردم به علی : انتخابت عالی علی
علی خندید : ما اینیم دیگه
فقط چند تا از پسرها مونده بودند با مهتاب داشتیم آشپزخونه رو تمیز می کردیم که صدای فریبرز و شنیدم
آره دو تا دختر جای تلفن ایستاده بودند داشتند تلفن حرف می زدند یک پسر هی مزاحم یکشون شد اول گفتم ولش کن بعد دختر گفت آقا لطفاً مزاحم نشین به رگ غیرتم برخورد رفتم پسر و زدم
برگشتم به مهتاب نگاه کردم و اون به من
صدای علی : خوب دخترا چکار کردند
فریبرز : هیچی ما داشتیم هم و می زدیم وقتی بلند شدم دیدم اه دختر ها نیستند یک کتک مفت خوردیم
مهتاب روی زمین نشست شروع کرد به خندیدن
من نشستم : بیچاره
مهتاب : اگه بفهمه
صدا علی دوباره اومد : حالا به خاطر کسی که دعوا کردی دیدشون
فریبرز : تو اون شلوغی از وقتی زدنم تموم شد ایستادم یکی از دخترها برگشت من و نگاه کرد ولی فاصله زیاد بود نتونستم تشخیص بدم . فقط اون پسر که کتک خورده بود گفت : حیف اون دختر اونقدر خوشگل بود که به خاطر تو احمق از دستش دادم . منم یک لگد زدم تو شکمش و راه افتادم سمت خونه همین
علی : آخه طفلی فریبرز
یکی دیگه یواش : آزاده چرا اینطوری کرد
فکر می کردند ما صداشون و نمی شنویم
علی : کارش خیلی زشت بود باعث شد آوا ناراحت بشه
romangram.com | @romangraam