#آوا
#آوا_پارت_31



: کار خوبی کردی


صدای زنگ اومد مهتاب دستش بند بود واسه همین من رفتم و در باز کردم یک پسر و دختر بودند وارد شدند علی سریع اومد ، سلام فریبرز خوبی ، سلام آزاده جون خوش اومدی بفرمائید


مهتاب آهنگ گذاشت و همه ریختند وسط و می رقصیدند من و مهتابم تو آشپزخونه دور خودمون می چرخیدیم . که چیزی کم و کسر نباشه


علی : مهتاب چرا اینجاین


مهتاب : داداش گلم مثلاً میزبانیم باید یکم سنگین رنگین باشیم


علی : تو میزبانی آوا جون چرا اینجا ایستاده

مهتاب دستش و زد به کمرش خیلی آروم طوری که فقط خودمون می شنیدیم : چی می خواهی بین این همه گرگ گرسنه ولش کنم


شروع کردم به خندیدن علی ام دست کمی از من نداشت


مهتاب : نیشتون و ببندید .


دستم و گرفت و با هم رفتیم بین مهمون ها و شروع کردیم به رقصیدن .


علی اومد پیش مهتاب : مراقبی که


مهتاب : مثل عقاب


علی اومد وسط من و مهتاب : خانم عقاب برو اونطرف می خواهم یکم با آوا جون برقصم


از علی بعید بود اینطور حرف زدن همیشه ساکت و آروم بود


صدای زنگ اومد علی رفت و در باز کرد با یک دختر نسبتاً زیبا برگشت رنگ علی سرخ شده بود و معلوم می شد حسابی شوکه شده


مهتاب اومد طرفم و : این اینجا چکار می کنه ؟


: مگه کیه ؟


مهتاب : سروناز همکار علی


: خوب حتماً دعوتش کرده


مهتاب : ببین علی دیگه از خود بی خود شد


: تو گفتی داداشت حالا حالا نمی خواهد ازدواج کنه


مهتاب خندید : خر دیگه که حرف من و گوش می کنی

romangram.com | @romangraam