#آوا
#آوا_پارت_30
مهتاب : خوب یک کفش کوتاه می پوشیدی می مردی یکم قد هامون نزدیک می شد
خندیدم : مهتاب تو فکر می کنی کوتاهی
مهتاب تا اومد جوابم و بده صدای زنگ اومد رفت در باز کرد علی بود رفتم بیرون : سلام علی
علی : سلام آوا جان خوبی
: مرسی ، چقدر دیر کردین ، فکر کردم تولد و باید بدون شما شروع کنم .
علی : شرمنده ببخشید یکم کارم طول کشید
مهتاب : حالا زود بیا برو حاضر شو
علی : من یک دوش بگیرم حاضرم
توی آشپزخونه بودم کتری رو گذاشتم که آبش جوش بیاد برای پذیرایی شکلات داغ قرار شد بدیم .
مهتاب : همه چیز دیگه حاضر
: خوب خدا رو شکر
مهتاب می تونی همین گره کراوات و درست کنی
مهتاب : علی می دونی که من اصلاً بلد نیستم
علی : هر وقت می خواهم خوب بشه از همیشه بدتر میشه
: اگه اجازه بدین من درست کنم
جلوی علی ایستادم و کراوات شو گره زدم و مرتب کردم برای یک لحظه که سرم بلند کردم علی هم توی چشمام نگاه کرد : خوب تموم شد
علی لبخندی زد : مرسی
یکی یکی دوستاش اومدند مهمون ها بیست و پنج نفری می شدند مهتاب از علی پرسید تموم شدند یا نه ؟
علی به بچه ها نگاه کرد : فریبرز نیومده
مهتاب اومد : میگه یک نفر نیومده
: خوب باید برای سی نفر بکنیم شاید یکی بخواهد دو تا بخوره
مهتاب رفت توی اتاق بعد اومد : اوا گفتم برای سی و پنج نفر
romangram.com | @romangraam