#آوا
#آوا_پارت_32



با مهتاب رفتیم کنار : مهتاب ، علی اخلاقش خیلی تغییر کرده


مهتاب : داداشم بزرگ شده


: خیلی هم بزرگ شده


مهتاب : مگه کاری کرد


: نه ولی هیچ وقت علی با من اینطوری برخورد نمی کرد


مهتاب : راستش تازگی ها منم دقت کردم


: خوب


صدای ضبط کم شد و همه درو هم نشسته بودند و داشتند حرف می زدند .


علی : فریبرز صورتت چی شده ؟


فریبرز به آزاده نگاهی کرد : هیچی با کسی دعوام شده همین


مهتاب : فکر کنم نمی خواهد جلوی آزاده تعریف کنه


ساعت ده و نیم بود که شام و آوردند ، میز و چیدیم و همه رو دعوت کردیم .


همه نشسته بودند و داشتند غذاشون و می خوردند یک دفعه آزاده بلند شد رفت توی اتاق به مهتاب نگاه کردم : چی شد ؟


مهتاب : فکر کنم سگ گازش گرفت .


آزاده مانتوش و پوشید اومد سمت ما : لطف می کنی مهتاب جون زنگ بزنی آژانس


مهتاب : بله


مهتاب رفت ، آزاده به اخم به من نگاهی کرد و پشتش و کرد به من ، چشم هام داشت در می اومد علی اومد طرفم و کنارم نشست


مهتاب اومد : الآن میاد آزاده جون


آزاده به مهتاب نگاه کرد : مرسی مهتاب جون خوش گذشت ، علی جون امیدوارم همیشه خوب و خوش باشی، تولدتم مبارک


لپ علی رو بوسید و رفت . علی و مهتاب تا دم در همرایش کردند و من رفتم توی آشپزخونه


علی اومد : معذرت آوا جون



romangram.com | @romangraam